روز نهم :«یک توئیت را تبدیل به شعار هایکو کنید» 

ساعت یک نیمه شبه و من بیدارم و ذهنم میرسه سمت یکی از دوستای ابتداییم ، من همیشه تو مدرسه ابتدایی بچه خجالتی بودم . کلاس سوم ، دوستی داشتم به اسم درسا ، درسا دختر خیلی مهربونی بود . همیشه سعی می کرد من رو وارد اجتماع مدرسه کنه ، هرروز خوراکی هاشو با من تقسیم می کرد و من رو بدون هیچ چشم داشتی دوست داشت . روز آخر مدرسه وقتی خواستیم از هم جدا شیم گریه کرد و منم فقط نگاش کردم . هیچ وقت نتونستم ازش تشکر کنم ، سال بعد از مدرسه رفت ، هیچ وقت نتونستم بهش بگم که دوسش دارم ، من ، رها! اون دختر احمق هیچ وقت بهش نگفتم که چقدر برام مهمه ، بعد از اون سال دیگه هیچ خبری از درسا نشد ، اگه میتونستم یک بار دیگه ببینمش بغلش می کردم و بهش میگفتم که چقدر دوستش دارم ، اگر می‌تونستم یکبار دیگر درسا را ببینم ...اگر...

ساعت به دو نزدیک می شه و باید بخوابم . کتاب ادبیاتم رو برمی‌دارم و گوشه کتاب می نویسم : 

«گفتم : تو همانی که باید باشی 

خندید.

از خواب پریدم»

متاسفانه این چند روز سرما خورده بودم و نوشتن این چالش هم خیلی سخت بود:/  مخصوصا با این موضوعات چالش بر انگیز سازنده چالش!D: 

روز هشتم! 

​​​​​​

روز هفتم :«بدون هیچ پس و پیشی آخر فیلم مورد علاقتان را لو بدهید» 

 

"تو نمی تونی جلوی شکستن قلبت رو بگیری ، اما میتونی انتخاب کنی که کی اونو بشکنه"

مامانم آخر هفته تو بیمارستان شیفت بود . قرار گذاشتم با باران آخر هفته برم خونه شون و با هم فیلم ببینیم.

وسایلم رو جمع کردم تا برم خونشون ، قبل از رفتنم بابا گفت :«رها مراقب خودت باش!» نمی دونم چی فکر می کرد ، این اولین بار بود که می رفتم خونه ی یکی از همکلاسی ها و احتمالا بابا فکر می کرد قراره جایی رو آتیش بزنیم و این حرفا ، یادش رفته که من دیگه بزرگ شدم.

خونه خانواده باران ، خونه ی نسبتا بزرگی بود و باران بیشتر اوقات تو خونه تنها بود ، فلشی روی تلویزیون گذاشت تا با هم سریال Dark رو ببینیم ، کلی هم چیپس و تنقلات آورده بودیم تا همزمان با فیلم نگاه کنیم.

تا اینکه گوشیم زنگ خورد :«الو؟ رها بیا خونه مامان بزرگ حالش بد شده» 

باران خیلی دختر احساساتیه ، توی مدرسه هم بخاطر این احساساتی بودنش مسخره میشه.وقتی هم گفت و گوی من و بابام رو شنید اشک تو چشماش حلقه زد.

«امم..بابا میشه فقط دوساعت؟ خواهش میکنم» 

«باشه باشه ولی زودتر بیا»

_باران یه فیلم دوساعته نداری؟؟

مثل بچه ها خوشحال شد . «آره آره دارم» 

فیلم  The Fault In Our Stars رو گذاشت تا ببینیم ، اون اول های فیلم فقط به این دلیل می دیدم که باران خوشحال باشه ، دلم پیش مادر بزرگ بود البته من و مادربزرگ همون‌طور که قبلاً گفتم روابط خوبی نداریم ، اما خب حتی مرگ کسی که نمی شناسیش دردناکه دیگه مادر بزرگ جای خود داره.

اما کمی که از فیلم گذشت واقعا جذب ش شدم ، عاشق اون تئوری های توی فیلم ، عشقی که بین هیزل و گاس بود 

و البته....مرگ.

معدود فیلمی می تونه من رو تحت تاثیر قرار بده ، حتی بعضی فیلم ها وقتی کسای دیگه سطل سطل اشک میریختن من همون‌طور پوکر فیلم رو نگاه می کردم ، ولی خب این فیلم فرق داشت ، از اعماق قلبم احساسات شخصیت ها رو درک کردم و اشک ریختم.

وقتی هم بابا خبر داد که :«حال مادربزرگ بهتره» دیگه با خیال بهتری برای مرگ گاس اشک ریختم. 

"تو نمی تونی جلوی شکستن قلبت رو بگیری ، اما میتونی انتخاب کنی که کی اونو بشکنه" 

باران گفت :«خیلی فیلم قشنگی بود ،مگه نه؟» 

«آره ، خیلی» و از باران خداحافظی کردم.

روز ششم :«به غذای مورد علاقه تان فکر کنید ، کاری کنید تا جایی که می شود حال بهم زن بنظر برسد» 

با بابا خونه مونده بودیم.بابا همیشه این جوریه که نشون نمی ده گرسنه است ولی من همیشه می فهمم.می رم تو آشپزخونه تا ماکارونی درست کنم

«رها؟ ماهی درست کن» 

«بابا بلد نیستم!» 

«خب ..پس بیا این ور من درست کنم...سارا توهم بیا.» 

چیزی که بابا بهش معروفه اینه که تو کارهای خونه به شدت افتضاحه و کمتر پیش اومده که کمک کنه . فوق فوقش ظرف ها رو می شوره که البته بعدش مامان دوباره مجبور به شستنشون می شه.حالا اگه سارا رو هم به پدر اضافه کنیم احتمالا کل آشپزخونه قراره به فنا بره.

«آجی تو برو بشین رو مبل» 

مخالفتی نمی کنم و میرم روی مبل ، شبکه چهار فیلم جنایی نشون می ده ، حوصله ندارم فلش خودم رو بیارم تا فیلم ببینم پس به همین سریال کلاسیک شبکه چهار اکتفا می کنم.

سه ساعته رو مبل نشستم و فیلم هم تموم شده و خودم هم گرسنه ام.

+بابا غذا درست نشد؟ 

_چرا چرا! الان میاریم.

می ریم سر میز ناهار خوری. از ظاهر ماهی و بوش به نظر میاد که واقعا خوشمزه است.قاشق رو برمی‌دارم و برنج و ماهی رو می خورم.و...مزه اش مثل مزه زباله بود.البته من تا حالا زباله نخوردم.ولی خب برای اینکه چیزی رو توصیف کنیم نیاز نیست حتما طعمشو چشیده باشیم.مزه اش اونقدر بده که احساس میکنم حالم قراره بهم بخوره ، اما می‌دونم چون بابا و سارا احتمالا ناراحت میشن به زور قورت میدم ، خیلی آروم آروم می خورمش. دلم هم برای اون ماهی بیچاره می سوزه که حتی وقتی غذا شد شانس نداشت.

بعد از تموم شدن این غذای به معنای واقعی حال بهم زن میز و جمع می کنیم و بابا ازم می پرسه:

_راستی رها غذا خوشمزه بود؟ 

سرمو تکون میدم و می گم :«خیلی خیلی خوشمزه بود!» 

روز پنجم «آخرین نوشیدنی که شخصیت اصلی تان نوشیده او را به ابر قهرمان تبدیل کرده است . این شخصیت حالا چه قدرت هایی دارد؟» 

 

من واقع گرا ترین آدمی هستم که تو زندگیتون می تونین بینید.برای همین وقتی سارا با یه لیوان آب انبه اومد پیشم و گفت «آبجی بیا این آب انبه قدرت سفر کردن به زمان رو داره!» احتمالا می تونید قیافه من رو تصور کنید. حتما دوباره دوست های سارا سر کار گذاشته بودنش.

«آجی بیا بخوررر» 

آب انبه رو می گیرم . می خورم.«خب ، چی شد؟» 

«آبجی؟ واقعا دور و برت رو نمی بینی؟ نگاه کن! ما الان تو خونه ی مادربزرگ مادربزرگ هستیم!» 

سارا برعکس من خیلی خیال‌پردازه ، خیلی خیلی.یکبار اونو تو مرکز خرید جا گذاشته بودیم و وقتی برگشتیم دیدیم یه گوشه نشسته و میگه :«برید اون ور ، سازمان محافظان کهکشان من رو دستگیر کرده!» 

ایندفعه هم خیال‌بافی می کنه .«آبجی بیا بریم بابابزرگ رو ببینیم!» 

دلم میخواد پارادوکس پدربزرگ رو براش توضیح بدم اما می‌دونم که میخواد مثل دفعه قبل بزنه تو شکمم و بگه «آجی ، تو دنیای خیال همه چی ممکنه» ایندفعه باهاش همراهی می کنم . می ذارم من رو ببره به قرن بیستم.

می ذارم بره جلوی هیتلر رو بگیره.

می ذارم بره پیش سقراط.

می ذارم بره پیش ادیسون.

می ذارم یه ابر قهرمان زمان بشه.

و به این فکر می کنم که اگه یه آب انبه انقدر می تونه قدرت داشته باشه چرا دانشمندا به فکرش نیفتادن؟ 

دیشب داداش پسر دایی م گفت ممد قلی میاد می برتت..بعد اونم بچه ..عکس ممد قلی رو دیده بود.....بعد مامانم عکس وودی تو داستان اسباب بازی رو نشونش داد گفت این ممد قلیهXD...

روز چهارم چالش!