روز پنجم «آخرین نوشیدنی که شخصیت اصلی تان نوشیده او را به ابر قهرمان تبدیل کرده است . این شخصیت حالا چه قدرت هایی دارد؟» 

 

من واقع گرا ترین آدمی هستم که تو زندگیتون می تونین بینید.برای همین وقتی سارا با یه لیوان آب انبه اومد پیشم و گفت «آبجی بیا این آب انبه قدرت سفر کردن به زمان رو داره!» احتمالا می تونید قیافه من رو تصور کنید. حتما دوباره دوست های سارا سر کار گذاشته بودنش.

«آجی بیا بخوررر» 

آب انبه رو می گیرم . می خورم.«خب ، چی شد؟» 

«آبجی؟ واقعا دور و برت رو نمی بینی؟ نگاه کن! ما الان تو خونه ی مادربزرگ مادربزرگ هستیم!» 

سارا برعکس من خیلی خیال‌پردازه ، خیلی خیلی.یکبار اونو تو مرکز خرید جا گذاشته بودیم و وقتی برگشتیم دیدیم یه گوشه نشسته و میگه :«برید اون ور ، سازمان محافظان کهکشان من رو دستگیر کرده!» 

ایندفعه هم خیال‌بافی می کنه .«آبجی بیا بریم بابابزرگ رو ببینیم!» 

دلم میخواد پارادوکس پدربزرگ رو براش توضیح بدم اما می‌دونم که میخواد مثل دفعه قبل بزنه تو شکمم و بگه «آجی ، تو دنیای خیال همه چی ممکنه» ایندفعه باهاش همراهی می کنم . می ذارم من رو ببره به قرن بیستم.

می ذارم بره جلوی هیتلر رو بگیره.

می ذارم بره پیش سقراط.

می ذارم بره پیش ادیسون.

می ذارم یه ابر قهرمان زمان بشه.

و به این فکر می کنم که اگه یه آب انبه انقدر می تونه قدرت داشته باشه چرا دانشمندا به فکرش نیفتادن؟ 

۱۸ ۰