۶ مطلب در فروردين ۱۴۰۰ ثبت شده است.

دلم میخواست از این پستای ماهنامه مانند یومیکو بزارم، چون هم تو روزمرگی نوشتن ضعیفه م و یه جور تمرین بشه دیگه؟ و هم دلم میخواد تو پایان سال 1400 بیام بخونمشون، پس یوهوو! اومدم ماه فروردین رو جمع بندی کنم. میدونم احتمالا خیلی ها نمی خونشون. مهم هم نیست D: 

*جمله «اینجا وبلاگ منه» را تکرار می کند*

*مهر 99: من عمرا فن فیک بخونم*

*آبان 99: اصلا چرا مردم می رن فن فیک می خونن وقتی می تونن تو اون زمان یه مجموعه کتاب تموم کنن؟*

*بهمن 99: حالا بیکارم بزار یه فن فیک بخونم، ولی بازم میگم اصلا نمی خونم!*

*اسفند 99: واو...چه قشنگ بود...بزار یه چند تا دیگه از نویسنده ش بخونم*

*فروردین 1400: در حال خفه کردن خود با سایتهای فن فیکشن*

*("=MOOD*

خب...اومدم بنویسم، صفحه بیان رو باز کنم و «چیکار می کنم ها» بنویسم، این پست هم باید بره تو پوشه های "صرفا جهت ثبت لحظه ها" 

 

یک. همون طور که اون بالا یه تیزر رفتم، تو دنیای فن فیکشن غرق شدم به طور کامل، به طوری که هر کتابی/فیلمی خوندم و دیدم دارم دنبال فن فیکشن هاش می گردم.

و نمی‌دونم چرا ولی من اینجوریم که، اگه به یه چیزی بچسبم(!) یا پیگیرش بشم و اینا، از قبل ناخود آگاه باهاش ارتباط دارم! "-"

مثلا تو قضیه فن فیک، خواهرم قبلاً به داستانی می نوشت که راجب هری پاتر بود:) و منم بعضی وقتا می خوندمش، یا تابستون پارسال، من خودم بدون اینکه بدونم فن فیلم چیه اصن، فن فیک نوشتم! یه مجموعه ای بود به اسم سنت کلر که داستان یه مدرسه دبیرستان دخترونه است، نسبتا معروف نیست، و شایدم احمقانه و آبکی باشه، ولی همین مجموعه بچگونه به منی که هیچی از دوستی درک نمی کردم، ارزش دوستی رو یاد داد.

بعدش وقتی به قول معروف تو کفش بودم براش یه داستان دیگه نوشتم، هرچند الان تو کمد داره خاک میخوره D": 

و اساس فن فیکشن برای من یعنی ساختار شکنی، چیزی که خیلی دوستش دارممم!! و بازم دوباره "از بچگی" همیشه بعد تموم شدن فیلم مورد علاقم، تصور میکردم تو فیلمم و ماجرا می ساختم. 

 

دو. اعتراف می کنم بولت ژورنال رو بیشتر از اسکرپ بوک (scrapbook) دوست دارم، دیروز که اسکرپ بوک پارسال م رو می خوندم، اعتراف می کنم دلم می خواست مستقیم بندازمش تو سطل آشغال! تو اسکرپ بوک رویاهات-آرزوهات-چیزهایی که عصبانیت می کنن باید همیشه پایدار باشن، ولی برای من که تو این زمان آرزوهام مدام در حال تغییر کردنه، اصلا خوب نیست.

چیزهایی که تو اسکرپ بوک نوشته بودم رو الان حتی نمی تونم بفهمم.

و همینه :) 

ما همیشه چیزهایی تو زندگیمون داریم، که فکر میکنیم اگه اونا نباشن نمی تونیم ادامه بدیم، یا همیشه خودمون رو درگیر چیزهایی می کنیم که چند سال بعد، اصلا برامون مهم نیستن.

واقعا احمقانه است.

 

سه. من قبول دارم بولت ژورنال هرکس زیبایی خاص خودشو داره، ولی آخه اینا  اعتماد به نفس آدم رو پودر نمیکنن؟ 

 

چهار. سگ های ولگرد بانگو شدیداً از همین دو قسمت اول معلومه قراره قشنگ باشه، من همیشه فیلم/انیمه/کتاب هایی رو دوست دارم، که در هر حال فانتزی بودن، پر از دیالوگ های خفن باشه.

"_بعدشم، من تمام مطالب این کتاب رو میدونم

+پس چرا میخونیش؟ 

_یه کتاب خوب همیشه خوبه، مهم نیست چند بار بخونیش"

 

پنج. می دونم عنوان پست کاملااا بی ربطه و باید یه -گزارشی از این روزها- یا یه همچین چیزی می ذاشتم، ولی دوستش دارم، از رو این برش داشتم: 

After that, they stared at me for a moment so they could notice them. They… got weirdly excited about it? I don't know, it's just that after it, one of them told me they didn't really fit me, since cute stuff doesn't really fit me and all

 

شش. چالش سی روزه آهنگ هم تموم شد، دوست داشتید یه سر بزنید بهش.

هفت. بیانی های باقی مونده، خوبید؟ D": 

سلاممم=) 

این پست برای چالش گریزی به سوی کتاب عیدانه نوشته شده =] 

بالاخره نوشتمش! هم دو روز بعدش دارم می نویسم، هم فقط نه تا کتاب خوندم, هلن ببخش منو. 

Hearts were a nuisance. One could not seem to choose who to love, or how, or when, or even if one would love at all. Even love as a lie could turn to steel-edged truth and pierce you through. A tabloid and a sharp word could leave you as damaged as a bullet through the chest, though it left no scar.

Fan fiction - Sherlock Dreams

وقتی چشم هایم را می بندم، چی می بینم؟ گاهی تاریکی است که از هرچیزی که بتوان توصیفش کرد فراتر می رود. گاهی با شکوه است، گاهی وحشتناک. کم پیش می آید بدانم قرار است چی باشد.وقتی باشکوه باشد، دلم میخواهد همان جا زندگی کنم. ستاره ها فضای دست نیافتنی و بی کرانی را نشان می دهند، همان جور که قدیم باور داشتند؛ سطح داخلی یک پلک عظیم....و وقتی پلک را می کنم، تاریکی تا ابد ادامه دارد. اما اصلا تاریکی نیست، فقط چشم ما نمی تواند چنین نوری را ببیند.اگرمی توانستیم ببینیمش، کشورمان می کرد؛ برای همین آن پاکی را که گفتم محافظتمان می کند.

در عوض ستاره ها را می بینیم، تنها نشانه نوری که هیچ وقت بهش نمی رسیم، اما باز هم من می روم. 

ستاره ها را کنار می زنم و وارد نور تاریک می شوم. تصورش را هم نمی کنید چه حسی دارد. مخمل و شیرین بیان همه حواس آدم را نوازش می کند، تبدیل می شود به مایعی که درونش شناور می شوی و بخار می شود، می شود هوایی که تنفسش می کنی و اوج می گیری! نیازی به بال نداری، چون به میل خودش نگهت می دارد -به اراده خودش که در اراده تو میپیچد- و حس می کنی نه تنها به هرچیز توانایی، که خودت همه چیز هستی، همه چیز. از همه چیز رد می شوی و نبض تو در یک آن تبدیل می شود به ضربان قلب همه مپجودات زنده و سکون بین هر تپش، سکون چیزهایی است که وجود دارند اما زنده نیستند. سنگ. ماسه. باران. و می فهمی که همه این ها لازمند. سکوت برای تپش لازم است. و تو هردو این هوایی: حضور و غیاب. این آگاهی انقدر متعالی ست که نمی توانی توی خودت نگهش داری، و و ادارات می کند با دیگران در میانش بگذاری. اما برای بیانش کلمه ای نداری و بدون کلمه -بدون راهی برای در میان گذاشتن حس- تو را می شکند. چون ذهنت ظرفیت چیزی را که سعی کرده ای داخلش جا کنی، ندارد. 

اما...همیشه اینطور نیست..گاهی تاریکی ماورا اصلا باشکوه نیست. به معنای واقعی غیاب نور است. قیر گرسنه حریصی ست که چنگ می اندازد و تو را می کشد پایین. غرق می شوی، اما نمی شوی. تبدیلت می کند  به سرب که زودتر فرو بروی در آغوش لزجش. امید و حتی خاطره امید هم از ذهنت می دزدد. کاری می کنند فکر کنی همیشه همچین حسی داشته ای و هیچ جایی نداری بروی جز پایین؛ جایی که آرام و با ولع اراده ت  را هضم می کند. و عصاره اش را می کشد و تبدیلش می کند به سیاهی خام کابوس هایت. تو تاریکی ماورای ناامیدی را از نزدیک می شناسی، همان قدر که اوج بلندی ها را می شناسی. چون در این جهان و همه جهان ها تعادل وجود دارد. نمی توانی یکی را داشته باشی، بدون اینکه با دیگری روبه رو شوی، گاهی فکر می کنی می توانی تحمل کنی، چون لذت به نا امیدی می ارزد. و گاهی می دانی نمی توانی تحمل کنی، و اصلا چرا خیال کردی می توانی؟ و رقص برپا می شود، قوت و ضعف، خاطر جمعی و پریشانی.

وقتی چشم هایم را می بندم، چی می بینم؟ ماورای تاریکی را می بینم که  بی اندازه عظیم است؛ هم بالا و هم پایین.

_چلنجر دیپ، نیل شوسترمن

 

پی نوشت: نیل شوسترمن هم به جمع نویسنده هایی که باید ببینمش و ازش امضا بگیرم اضافه شد.

پی نوشت2: چقدر دلم می خواست چاپیش رو بخونم....الکترونیکی هم که نشد کتاب.....اه