۳ مطلب در شهریور ۱۴۰۱ ثبت شده است.

ما. با هم.

منظومه من

نمی‌آیی؟

 

ربه‌کا

از خودم می‌گریزم

و تنم هنوز بوی نم و آهک می‌دهد

 

به‌کالیستا

برای روزهای ناآرام 

چرا ناتوانیم؟

 

to my youth

?How are you

من زنده‌ام

 

خژالت بکش! 

چرا ناتوانیم؟ 

باید زندگی کرد قبلِ مردن

 

after like

ready or not 

anthore love 

 

Take it easy dude

,you can let it go

Es difícil levantarse de nuevo

 

11:47

کوتاه نوشت 3

نوشتن پاداش نوشتن است

 

ناتائیل عزیزم

فراموش مکن های من

هنوز هم به من فکر می‌کنی؟

 

پی‌نوشت1: خیلی وقت بود چالش شرکت نکرده بودم و این واقعا قشنگ بود. از اینجا شروع شده و ممنون از دعوت استلا، سلین و هیون ری=)) تا سه نشه بازی نشه  و دعوت می‌کنم از آیسان، انولا، بلا، سینیور، مونی که خیلی وقته ننوشته، کالیستا، هیرای، میتسوری و همه‌تون دیگه. شرکت کنین.

پی‌نوشت 2: روز وبلاگ نویسی فارسی هم مبارکD:

Clouds

Before You Exit

 

یه روز چشمامونو باز می‌کنیم و می‌بینیم جایی هستیم که نباید باشیم. هستیم، ولی نیستیم. به آسمون نگاه می‌کنیم اما ستاره‌ای نمی‌بینیم. ستاره‌ها گم شدن. ما خودمون دونه دونه از دستشون دادیم تا آسمون رو بدست بیاریم. ما نامید بودیم. وقتی که رو سرامیک‌های سرد نشسته بودیم و شیر و کیک می‌خوردیم ناامید بودیم. وقتی دست‌هامون رو بهم می‌زدیم تا گرم بشیم نا‌امید بودیم، وقتی اشک‌هامون رو گونه‌های سرد می‌ریخت ناامید بودیم، وقتی رویاپردازی میکردیم ناامید بودیم؛ حتی وقتی می‌خندیدیم هم ناامید بودیم. 

تو گفتی روزای خوب میاد، تو گفتی روزی میاد که دیگه نگران چیزی نیستیم، من باورت کردم. من صبر کردم. من مثل تو نبودم. من به ستاره های لعنتی راضی بودم.

حالا وقتی زمانت رو صرف این می‌کنی که چجوری ستاره‌های از دست رفته رو بدست بیاری، من توی سیاهی غرق میشم و به این فکر می‌کنم تا کی‌ میخوای دنبال ستاره‌هات بگردی وقتی آسمون رو داری.

+ آهنگ -تقریبا- بی‌ربطه اما قشنگه و وقتی داشتم می‌نوشتم بهش گوش می‌دادم.

از تناقض دیوانه گشته‌ام. دو قسمت وجودم با هم می‌جنگند و هرکدام فکر می‌کند حق با خودشان است. هرکدامشان چیزهای متفاوتی می‌خواهند و من نمی‌دانم بر طبق حرف کدامشان رفتار کنم. ما هرگز دست از جنگیدن با خودمان دست بر نداشتیم، فقط آرام‌تر ضربه زدیم تا زمانی که نوازش هایمان هم سرشار از نفرت شد. لحظه‌ای در میان سیاهی‌ها غرق می‌شوم و لحظه‌ای دیگر با خود می‌گویم باید زندگی کنم چون هنوز زیبایی‌هایی هست که نشناخته‌ام، لحظه‌ای احساس مردگی می‌کنم و لحظه‌ای دیگر باید زندگی کنم چون کسانی را دارم که دوستم دارند و من نیز دوستشان دارم. دهنت را ببند، تو کسی را دوست نداری و کسی هم تو را دوست ندارد. باید با دیگران حرف بزنم چون اگر این کار را نکنم تنها می‌مانم. نه صبر کن دیوانه، من هنوز بالغ نیستم، نمی‌دانم چگونه رفتار کنم و از آن گذشته هیچ چیزی لذت بخش‌تر از تنهایی‌مان نیست. آن دختری که آن روز در کتابخانه دیدم باهوش بنظر می‌آمد، امیدوارم دفعه بعد هم ببینمش. نه بابا، همه اطرافیان تو احمقی بیش نیستند حتی همان دخترک. بهتر نیست به او پیام دهم؟ می‌توانیم‌ همه چیز را بهتر کنیم. نه اینکار را نمی‌کنم، حوصله‌ هیچ ارتباطی را ندارم. ضعیف شده‌ام و نمی‌دانم چه کنم. تو به هیچ کمکی نیاز نداری چون خودت می‌توانی انجامش دهی. کاش یک راهنما داشتم تا به من کمک می‌کرد. تو خودت عاقلی‌، جفتمان هم می‌دانیم حتی اگر آن کس را داشتیم کمک نمی‌گرفتیم. ما ساکت می‌ماندیم. ما همیشه ساکت ماندیم.

و شاید، این تنها اشتراکمان باشد.

ما همیشه سکوت کردیم. ما همیشه سکوت می‌کنیم.