۳ مطلب در دی ۱۴۰۰ ثبت شده است.

​​​​​در تمامی مکان هایی که دیده ام، در تمامی خیابانها و کوچه هایی که در آنها قدم می زدم؛ در تمامی جمع های ساده و غیر قابل تحمل، دنبال فرد عجیب و غریبی می گشتم تا حرف های متفاوت و غیر معمول بزند و آن قدر تنها باشد که من تنها کسی باشم که ستایشش می کنم. 

و هنگام گشتن، این حقیقت در صورتم کوبیده می شد، که شاید، من خود همان فرد بودم. 

یه اوقاتی، حرف های به ظاهر بی اهمیت اهمیت بیشتری دارن. برای این هستن که شنیده بشن. 

مثلا وقتی معلم بهت میگه «از صبح عصبی شدم خدایا» یا «نظرت چیه امروز باهم بریم؟» یا وقتی تایپ میکنه «وای، استرسی که قبل امتحانا کشیدم..» 
تو میدونی معلمت پر از اعتماد به نفس و نیروی "تنبلی چیه بابا!" عه، یا میدونی خونشون به اونجا نمیخوره، یا میدونی از اینکه بگه استرس داره حس بدی بهش دست میده.
شاید خودشون هم متوجه نشن، اما تو کسی هستی که برا شنیدن این حرفها انتخاب کردن؛ براشون مهم نیست تو راجبشون چه فکری میکنی، چون تو، تویی. همونی که باید این حرف ها رو بشنوه. 
برای شنوای دیگران بودن یا فهمیدن اینکه آدما به ما اهمیت میدن حتما لازم نیست غزل ها و قصیده هاشون رو بشنویم یا به درد و دل های فیلسوفانه گوش بدیم؛ گاهی وقتا خیلی سادست. همینجاست. تو همین حرفای ساده قرار داره.

-دخترم (فلانی) رو از اون کلاس بغلی می شناسی؟ باهاش کار دارم

آره می شناسم. دو سال با هم همکلاس بودیم و من همیشه دور تر از او می نشستم. آره می شناسم، از نظر من زیباترین چشم را داشت. آره می شناسم، صدایش موقع کتاب خوندن قشنگترین است. آره او را می شناسم، سلیقه اش در انتخاب پروفایل هایش را دوست دارم. عکس هایی که از خودش را میگیرد هم. آره او را بیشتر از هرکسی میشناسم. البته نه. بیشتر از هرکسی دوست داشتم او را بشناسم. از کودکی اینگونه بودم. قبلا دردناک بودنش را درک نمی کردم. می دانید؟ برایم این گونه بود که خب "تو آن ها را از دور می بینی، ازشان خوشت می آید و همین دیگه. باید چیز دیگری باشد؟" میراکل می گفت احساس نیاز به دیگران فقط آن ها را از آدم دور می کند. من این را فهمیده بوده م. اینکه ممکن است نزدیکشان بشم و اتفاقات خوبی نیفتد و به اصطلاح نقاشی که از آن ها در ذهنم بود خراب شود را هم.

اما صادق باشم، بعضی اوقات حسرت می خورم که چرا بعضی آدم هایی که دوست داشته ام باشند، نیستند. هیچ وقت هم درک نکردم دیگران چگونه می توانند به بقیه نزدیک شوند، بخشی از زندگی هم شوند و تا ابد به خوبی و خوشی در کنار هم زندگی کنند. من نمی توانستم. حتی نمی توانم مثل نیکولا آهن ربای دلم را روشن کنم تا آدم هایی شبیه به من بهم بچسبند. انگار آهن ربای من هردو طرفش دفع می کند. تنها کاری که انجام می دهد همین است. داشتم چی می گفتم؟ آها بله او را می شناسم. مثل همه کسایی که می توانستم بشناسم. 

+دخترم کجایی؟ گفتم میشناسیش یا نه؟ 

-نه خانم گفتم که. نمی شناسم. 

و می دانی، فکر کنم آخر همه اش همین باشد. من آن ها را ببینم، تحسینشان کنم و روزی روزگاری در خیابان آن ها را ببینم یا معلمی ازم بپرسد او را می شناسی؟ و من بگویم نه، نمی شناسم.