یکی از خواب های عجیب و غریب من رو در ادامه خواهید خوند . خوابی که درباره بیانی ها بود و خیلی عجیبه برام که جز به جز رو یادم میاد :دی

مجبور نیستین بخونیدش! چون صرفا یه خواب مزخرفه!


آرامیس عزیز؛

به نظر من هرکسی تو زندگی نیاز به یه "میانجی" داره.میانجی میتونه که آهنگ باشه،یه خواننده معروف،یه دوست یا حتی یه گلدون.

میانجی ها چیزهای عجیبین.می تونن تو همه زمان حضور داشته باشن و تغییر کنن.زمانی که پنج سالته و میانجیت عروسکی که دوسش داری،وقتی بیست سالته و میانجیت شخصیت داستانی که دادی می نویسیش یاحتی وقتی مُردی و میانجی‌ت نوه ی هشت سالته که سر قبرت گل می ذاره!

هروقت ناراحت بودی میانجی ها میتونن بهت کمک کنن.میتونن اون لحظه از زندگیت که داری گریه می کنی نجاتت بدن.و تو همیشه به اونا پناه میبری چون اونا به تو تعلق دارن.بهت یادآوری می کنن که عشق می تونه خیلی ساده باشه.عشق یعنی تو گوش کنی.و اونا منبعی از عشق و امیدن.همیشه بهت گوش می دن اما خب گاهی هم میانجی های زندگیت نمی تونن به تو تعلق داشته باشن.این مهم نیست.مهم اینه که "اونا" متعلق به تو هستن.

میانجی ها لازم نیست نازت رو بکشن یا حرف های فلسفی بزنن،اونا حرفایی رو بهت می زنن که به خودت بیای بگی : واقعا؟! و درست تو اون لحظه ای که هیچکس به تو باور نداره میانجی ها میدونن که از تو همه چی بر میاد.اونا تو وجودتن‌.

میانجی ها حتی تو داستان هم هستن. کسی که به همه چی باور داره و میدونه که تو دل هر آدمی خوبی وجود داره.اون شخصیتی که چندان هم نقش اصلی نیست.ولی همیشه به شخصیت اصلی کمک میکنه و بهش یادآوری می کنه که چقدر ارزشمنده.

آدم می تونه هرکسی باشه .... یه قاتل باشه، یه نویسنده، یه رفتگر ولی هرکسی که باشه به نظر من هر آدمی تو زندگیش نیاز به یه "میانجی" داره.

ولی،

امان از کسی که میانجی نداشته باشد.

مثل این است که هیچ چیز نداشته باشد.

اَه...

فکر می کنم عکس پست برای تمام عصبانیت این روزها کافیه‌.

تمام.

 

به مراسم برترین پرتره دهکده میروم.خیلی وقت است که شروع شده . هر سال به روستایمان میایند و از افراد دهکده پرتره میگیرند و داوری می کنند که کدامشان بهتر کشیده . نفس عمیقی می کشم و هوای دهکده در بدنم جریان می گیرد . جلوتر که میروم همه جا پر از آدم است.نقاش ها قلم ها را با چنان بی صبری به تابلو می پاشند و مدل ها صاف ایستاده اند و سعی می کنند تکان نخورند.

دخترک نقاشی را آنجا می بینم . توجه ام را جلب میکند . عوض کشیدن پرتره خورشید و ابر می کشد ! این روزها چقدر مردم دیوانه شده اند ! شاید هم...چون کسی جلویش نیست مجبور به کشیدن طبیعت شده ...با اعتماد به نفس جلو میروم و میگویم : سلام ! میشه از من پرتره بکشی؟

مطمئنم بودم اکنون ذوق میکند و بالا و پایین می پرد ! اما اینگونه نشد . به سر و و ضعم نگاهی کرد و گفت : من آدم ها را نمی کشم 

تعجب می کنم و می گویم : چرا؟

می گوید : من دوست دارم چیزی رو خلق کنم که مردم بتونن حسش کنن . نه مثل هنرمندانی مثل داوینچی ...

این دخترک احمق نقاش !یکی از  برترین نقاش های دنیا را به سخره گرفته! 

صدایم بالاتر میرود : تو داری داوینچی رو با شاهکار مونالیزا به مسخره میگیری؟ فکر کردی کی هستی؟

حتی اخم هایش هم در هم فرو نرفت . نگاهی به من کرد و با لبخند گفت : من داوینچی را سرزنش نمی کنم ....من سبک نقاشی خودم رو دارم.

صورتم سرخ میشود و میگویم : سبک نقاشیت چی هست؟ 

زیر لب میگوید : دنیا! داوینچی مونالیزا رو کشید و میدونی؟ همه درگیرن که مونالیزا کیه! ولی من خورشید رو می کشم. همون چیزی که هرروز صبح طلوع میکنه و میخوام که وقتی مردم نقاشی هام رو نگاه می کن با خودشون بگن : عه!! این خورشیده!! من چیزی رو خلق می کنم که مردم بتونن حسش کنن.

چیزی نگفتم و به خانه بازگشتم . فردای آن روز  دوباره به مراسم رفتم.هیچ دخترک نقاشی آنجا نبود. از هرجا سراغش گرفتم گفتند : کیو میگی؟ 

+همون دختره..که موهاش زرد بود

_آهان جسیکا؟ اون یک خدمتکار بود و... دیروز خودکشی کرد.

+چی؟ چرا؟

کسی حرفی نزد. آن مرد گفت : از اینجا برو،برات دردسر میشه ها!

وقتی به سمت خانه میرفتم خورشید را در حال غروب دیدم و به یاد دخترک نقاشی که انسان ها را نمی کشید و دیگر وجود نداشت افتادم و لبخند زدم.

زمانی می رسه که باید بین چیزی که به نفعته و چیزی که خوشحالت می کنه یکی رو انتخاب کنی اون لحظه به این فکر نکن که خوندن برای امتحان ترم کاریه که باید انجام بدی..نه..فقط به این فکر کن که «گوش دادن به پادکست کتاب باز و نگاه کردن به بارون چه حس خوبی داره!»

از تختخواب فضاییش بیرون آمد .  می خواست موهایش را شانه کند اما به یاد آورد همین دیروز آنها را تا ته تراشیده . سری به اتاق گربه هایش زد و با آنها بازی کرد  هودی بنفش جدیدش که آستین های پف پفی داشت را پوشید ، هنذفری اش را گذاشت و آهنگ What Makes You Beautiful  پلی کرد و از خانه سه طبقه اش در اونلی بیرون دوید و مانند دیوانه ها رقصید رقصید و رقصید . بعد از سه ساعت ماندن در کتابخانه کهکشان ش که یکی از بزرگترین کتابخانه های جهان بود ، به امیلی پیام داد :"میای بریم بیرون؟!" امیلی جواب داد و گفت :"حتما" 
بعد از دوچرخه سواری با امیلی از او خداحافظی کرد . سوار فولکس ون زردش شد . همانگونه که داشت در خیابان می راند یک نفر داد زد : 
"خانم آرتمیسو!" برگشت . 
همسن خودش بود . 

"می خواستم ازتون امضا بگیرم!"

 و کتاب ششم از یکی مجموعه کتابش را جلو برد. لبخندی زد و امضا داد . 

"ممنونم! کتابتون فوق العدس!"

لبخند زد و از ته قلبش خوشحال بود که در نوجوانی شده بود یکی از برترین نویسندگان جهان . 
بعد از تمام کردن یک انیمه جدید در اتاق نیشمن خانه اش نشست و می خواست آهنگ جدیدی با ویالون کاور کند که به یاد فرانتسکو افتاد : 

"الو ؟ فرانتسکو ؟ وقت داری  فردا بریم موتور سواری ؟!" 

"آرههه! آیوری هم میاد!" 
به فردا فکر کرد . قرار هر هفته جمعه ها با فرانتسکو ، آیوری و تمام دوستان وبلاگیش.

با اینکه ساعت سه نیمه شب بود اما هنوز احساس خستگی نکرده بود از پنجره اتاق بزرگش به آسمان نگاه کرد . انگار همین دیروز بود که به ماه رفته بود و از آنجا در وبلاگش پست گذاشته بود . به آسمان نگاه کرد و و بابت زندگی فوق العدش خوشحال بود! و به جهانهای موازی فکر کرد ..."یعنی کس دیگه ای هم که دنیاش با من متفاوته هم وجود داره؟!" 
می خواست بخوابد اما قبلش پست جدید فرانتسکو را دید . قرار بود دنیای آن یکیشان در جهانهای موازی  را توصیف کنند . 
لپتاب مدل آخرش که شبیه ماشین تایپ های قدیمی بود را برداشت و دنیای آن یکی را توصیف کرد :

 

"صبح از خواب بیدار می شود ، درس می خواند ، پیج هایی که از کتاب ها عکس می گیرند را می بیند و غصه میخورد که نصف کتاب هایش را پی دی اف خوانده ، دوباره درس می خواند ، به وبلاگ کوچکش سر می زند ، به امیلی پیام می دهد که : "کی قراره دوباره همدیگه رو ببینیم؟!" و او می گوید :" خونه هامون دوره بابا!" دوباره درس می خواند ، کتاب می خواند ، تا می خواهد کمی استرحت کند ، می بیند ساعت دوازده شده و وقت خواب است ، میخوابد و او هم خوشحال بود بابت زندگیش، زندگیش فوق العده نبود اما خوشحال بود خودش هم نمی دانست چرا" 

 

چالش از اینجا شروع شده و ممنون از دعوت استلا =) 

دعوت می کنم از نوبادی، نرگس، ن.م ، هلن تا خودشون رو توی جهانهای موازی برامون توصیف کنن :-)