خب سه روز عقب افتادم از این چالشه...
روز دهم!
روز دهم :«سعی کنید خواننده را قانع کنید که اسطوره انتخابی تان واقعا وجود دارد»
از وقتی یادم میاد عاشق اساطیر بودم ، از بچگی با پدرم درباره شوند تحقیق می کردیم ، اسطوره مورد علاقه من «آتنا» بود و اسطوره مورد علاقه پدرم «آرس» یادم میاد باهم بحث میکردیم که آتنا برای صلحه و آری خدای جنگ و این همیشه باعث میشد با هم دعوا کنیم.
وقتی بازی (۱) God of Wer اومد ، من و پدرم جز اولین کسایی بودیم که خریدیم و بازی کردیم ، واقعا بینظیر بود . هرروز از صبح تا شب نیستیم سر اون بازی.
اونقدر هرروز این بازی رو انجام میدادیم و عاشق اساطیر بودیم که وقتی حدود ده سالم بود ، یکبار تو بالکن نشسته بودم و آتنا رو دیدم.
_سلام انسان میرا! خوبی؟
+هه! تو آتنا نیستی مگه نه؟ این یه خوابه.
_ازت میخوام یک کار برام انجام بدی انسان میرا! یه روز یک کتاب بنویس اسم شخصیت اصلی رو بذار آتنا..
+اول اینکه ، من نویسنده خوبی نیستم ، دوم این یه خوابه.
_بهم قول بده.
+این یه خوابه.
_یه روزی یه کتاب بنوی..س..
+این یه خوابه.
حتی خودم رو بشکن گرفتم ولی خواب نبود ، من اغلب وقتی خواب می بینم ، می دونم که این یه خوابه ، اما خب؟! آتنا؟ این یه دنیای واقعی نیست.دارم خواب می بینم.
+حتی اگه یه خوابه...قول بده.
_باشه باشه!! قول میدم!! آتنا فرزند زئوس و متیس!
جمله آخر رو با نیش گفتم ، آتنا رفت . خیلی تلاش کردم که از خواب بیدار شم.ولی خواب نبود..بعد که برای بابا تعریف کردم مسخره م کرد و گفت توهم زدی دخترم.
و چند سال بعد ، وقتی دیگه بزرگ شدم ، بابا بهم گفت :«رها؟ یادته اون روز که گفتی آتنا رو دیدی؟»
_باشه بابا به روم نیار ، بچه بودم خب.
+آتنا بهت گفت یک داستان بنویسی ، چی شد؟ مگه قول نداده بودی؟
_بابا بس کن.
+نه خیر . باید بنویسی ، بیا!
دفترش رو گذاشت روم و گفت :«بنویس» . مداد رو برداشتم ، حالا خوابی بود یا هرچی قول داده بودم ، مداد رو برمیدارم.
مینویسم : «آتنا دختر نسبتا باهوشی بود ، همیشه دختر ممتاز مدرسه بود ، اما چیزی که اون نمی دونست ، این بود که فراتر از اونی که فکر می کنه برای این جهان مهمه....»
صورت آتنا تو اون شب میاد جلوم ، اون چیزی که دیدم خواب نبود.
1.شماها God of War بازی کردین؟ دلم تنگ شد...آه.الان حتی نمی تونم دسته ش رو بگیرم دستم :/
نوشته شده در دوشنبه, ۱۳ بهمن ۱۳۹۹، ۰۳:۰۰ ب.ظ
توسط artemis -
|
۱۲
نظر