روز ششم :«به غذای مورد علاقه تان فکر کنید ، کاری کنید تا جایی که می شود حال بهم زن بنظر برسد»
با بابا خونه مونده بودیم.بابا همیشه این جوریه که نشون نمی ده گرسنه است ولی من همیشه می فهمم.می رم تو آشپزخونه تا ماکارونی درست کنم
«رها؟ ماهی درست کن»
«بابا بلد نیستم!»
«خب ..پس بیا این ور من درست کنم...سارا توهم بیا.»
چیزی که بابا بهش معروفه اینه که تو کارهای خونه به شدت افتضاحه و کمتر پیش اومده که کمک کنه . فوق فوقش ظرف ها رو می شوره که البته بعدش مامان دوباره مجبور به شستنشون می شه.حالا اگه سارا رو هم به پدر اضافه کنیم احتمالا کل آشپزخونه قراره به فنا بره.
«آجی تو برو بشین رو مبل»
مخالفتی نمی کنم و میرم روی مبل ، شبکه چهار فیلم جنایی نشون می ده ، حوصله ندارم فلش خودم رو بیارم تا فیلم ببینم پس به همین سریال کلاسیک شبکه چهار اکتفا می کنم.
سه ساعته رو مبل نشستم و فیلم هم تموم شده و خودم هم گرسنه ام.
+بابا غذا درست نشد؟
_چرا چرا! الان میاریم.
می ریم سر میز ناهار خوری. از ظاهر ماهی و بوش به نظر میاد که واقعا خوشمزه است.قاشق رو برمیدارم و برنج و ماهی رو می خورم.و...مزه اش مثل مزه زباله بود.البته من تا حالا زباله نخوردم.ولی خب برای اینکه چیزی رو توصیف کنیم نیاز نیست حتما طعمشو چشیده باشیم.مزه اش اونقدر بده که احساس میکنم حالم قراره بهم بخوره ، اما میدونم چون بابا و سارا احتمالا ناراحت میشن به زور قورت میدم ، خیلی آروم آروم می خورمش. دلم هم برای اون ماهی بیچاره می سوزه که حتی وقتی غذا شد شانس نداشت.
بعد از تموم شدن این غذای به معنای واقعی حال بهم زن میز و جمع می کنیم و بابا ازم می پرسه:
_راستی رها غذا خوشمزه بود؟
سرمو تکون میدم و می گم :«خیلی خیلی خوشمزه بود!»
می گم..... با این چیزی که نوشتم فکر نکنم بتونم تا مدت ها ماهی بخورم:/