۶ مطلب در شهریور ۱۴۰۰ ثبت شده است.

"تابستان خود را چگونه گذراندید" 

با اینکه این جمله تو همه فیلمای مدرسه ای میاد، ولی من واقعا هیچ وقت همچین انشایی ننوشتم. اینم اولیشه. 

پست ماهنامه رو یادتون میاد؟ با خودم قرار گذشته بودم که "هرچی بشه تو باید بنویسیشون" اما نشد. شاید می تونیم اینجوری نگاه کنیم که من حوصله نوشتن این چیزا رو ندارم. روزمرگی، روزمرگی نوشتن واقعا سخته‌. عجیبه اما با چیزای تویئت مانند برا نوشتن تو هر روز بهتر کنار میام. 

 

–امسال، موقع تابستون مثل هرکس دیگه ای برنامه زیاد داشتم، بیشترشون هم عملی کردم. اما یه ویژگی آزار دهنده راجب من اینه که بعضی اوقات پروژه دیدن فیلمی رو رها می کنم، بعد اونقدر نسبت بهش حس بدی پیدا می کنم که بجای رها کردن کامل اون فیلم، به پروژه های دیگه اهمیت نمی دم و این دقیقا به شکل دومینو مانندی باعث خراب شدن همه برنامه ها میشه. می تونم کنترلش کنم اما مزخرفه 

 

–بدترین کاری که کردم، نخوندن بود. طاقچه بینهایت و خوندن پرسی جکسون رو رها کردم، این چند وقت اینجوری شدم که کمتر کتابی می تونه جذبم کنه. شاید بخاطر این باشه که فاصله گرفتم. حتی فن فیک هم نخوندم. و فکر کنید چقدر پشیمونم از اینکه لیست کتاب های تابستون و فن فیک ها از گوشه سلام می رسونه و دیگه نمی تونم مثل تابستون اونا رو راحت بخونم. 

 

–یچیز دیگه، من سادیسم دارم. البته همه درونمون سادیسم حتی شده کوچیک داریم. اما من قوی تر از اطرافیان دارم. بعضی اوقات عصبانیت درونم رو نمی تونم آروم کنم، بجای فکر کردن به شکلی که باید باشه حرفای عصبی کننده ای می زنم و بقیه ناراحت میشن‌..که البته حق دارن و فکر کنید من چقدر پوکر و عصبی میشم از اینکه حرفی که توی عصبانیت می زنم همه چی رو نابود می کنه در صورتی که اگه با آرامش فکر می کردم، یسری اتفاقا نمی افتاد 

ازش متنفرم اما این رو هم می تونم کنترل کنم‌. 

 

–شش ماه از سال گذشت، به قول آگاتا کریستی تو فیلم آگاتا و حقیقت قتل "من کسی نیستم که با فکر اینکه وضعم می تونست بدتر باشه حالمو بهتر کنم" و این در مورد منم صدق می کنه‌. اگه نیمه دوم سال مثل همین شش ماه اول باشه و خودمم یسری از چیزها رو تغییر بدم، زیبا میشه

 

–پایان انشا.

 

 

آهنگ نوشت:  چون حیف بود اوپینگ مورد علاقم از ناروتو اینجا نباشه 

اولین روز بعد از تمام کردن انیمه ای که نصف سال را باهاش گذراندیم، را چگونه بگذرانیم؟ (20 نمره) 

-آبل1689 یه خوشه کهکشانیه که به شکل یه ذره بین عمل می کنه, هفت سال قبل از تولدم گرفته شده

-وقتی سرچ کردم نوشته بود "آبل 1698" نور را خم میکند و همینطور که نور سریع ترین چیز دنیاست؛ 

حس خوبی داد

ولی باز هم هرچقدر تو انواع سرویس دهنده های وبلاگ نویسی, انواع اپلیکیشن ها یا توی تمام دفتر هات بنویسی، یه گروه بزرگ از دوستات داشته باشی، حتی اگه اون قدر بنویسی که دستات از نوشتن کبود بشه, یسری چیز ها هست که هیچ وقت، هیچ جا نمی تونی بنویسیش یا برا کسی تعریف کنی، چون نمی شه. نمیشه. هیچ وقت هم نخواهد شد.

دردها و افکارهایی تو زندگی هر آدمی هستن که مختص خودشن، اگه زندگی هر کس یه اتاق باشه، تو نمی تونی از اتاق خودت وارد اونجا بشی و سعی کنی جاهای مخفی اتاق یکی دیگه رو کشف کنی، چون توش زندگی نکردی. پس الکی تلاش نکن. 

یه دیالوگ بود می گفت "وقتی میگی یه نفر رو دوست داری، خودش رو دوست نداری، افکارش رو دوست داری" می‌دونی این واقعیه، گاهی وقتا فکر می کنم اگه یه روز قدرت جادویی برا انجام هر کاری رو بهم بدن، افکار کسایی که دوستشون دارم رو می دزدم، از اینجا فرار می کنم و راستش رو بخوای حتی دیگه هیچ وقت پیش همون کسایی که این افکار رو دارن بر نمی گردم.

قاطی پاتی؟ قاطی پاتی. 

 

––دو ماه و نیم از تابستون گذشته، با اینکه چندان حس زیبایی به شروع شدنش نداشتم تا اینجا خوب بوده. تونستم که وقت رو به بطالت نگذرونم، درسته بین همین روزا یه روزایی واقعا مزخرف بود و فکر می کردم که این تابستون چقدر مزخرفه اما فرداش با نهایت لذت بردن از همه چی ادامه می دادم. 

––وبلاگ بلاگفام رو پاک کردم، دیگه حس خوبی به نوشتن تو سرویس های دیگه نداشتم. کم کم دارم با پنل بیان دوباره رفیق می شم، هیچ وقت فراموش نکنید بازگشت همه بسوی این پنل است.

––جدیدا اینجوری شدم که هر مانگا/کتاب/فیلمی شروع می کنم، اون وسط بیخیال می شم و با یه "خب، بزار ببینم آخرش چی میشه" مجموعه رو تموم می کنم، تا اینجاش خوبه ولی وقتی یه جا می خونم که «گاد، اون قسمتی که فلان اتفاق افتاد، شدیداً خفن بود!» تمام عذاب وجدان ذهنمو فرا می گیره. 

––شعرای حسین صفا یه جوریه که تا میخوای درونش فرو بری حقیقت رو محکم میزنه تو صورتت. 

––چرا این تصور که شر یه موجود باهوش، مرموز و متنفر از احساسات و خیر یه موجود مهربون، به شدت صافت، کیوت و ساده ست تموم نمیشه؟ جدا متوجه نیستید آدما می تونن به شدت قدرتمند و بازم مهربون باشن؟ 

––به هیچ وجه حس خوبی به شروع مدرسه ندارم. خودمم نمی دونم چرا ولی استرس دارم، مخصوصا اگه حضوری باشه..

––ای کاش نسبت به یسری آدما گارد نداشتم و همون‌طور که اونا خیلی معمولی با من حرف می زنن، منم می تونستم خیلی معمولی باهاشون حرف بزنم

––حس پیدا کردن یه خواننده جدید جز قشنگترین حس های دنیاست.

––اصل نوشتن اینه که بتونی حتی از مجسمه روی میز هم ایده بگیری، خب من اینو خیلی وقت بود از دست داده بودم اما دارم به دستش میارم، قدرتی که کلمات می تونن برسونن واقعا شگفت انگیزه. 

––بعضی اوقات میام تو قسمت ارسال یه مطلب جدید، بعد نوشتن چیزی که تو ذهنم بود، اینجوری میشم که "هی، اینو قبلا یه جا دیگه نخونده بودم؟" بعد اونقدری با خودم کلنجار میرم که ترجیح می دم همون دکمه انصراف رو بزنم.

––ای کاش اینجا هم مثل سوشال مدیا های دیگه قابلیت اینکه بتونی وبلاگ رو خصوصی کنی داشت. 

––یه نصیحت از من داشته باشید، حواستون باشه که هیچ وقت با وبلاگتون غریبه نشید. نقطه. 

 

پی نوشت: آهان یه چیز دیگه، اگه کیدراما می بینید چند تا از کیدرامای مورد علاقه تون رو بگید:)) ممنون :دی