• به عنوان کسی که خیلی وقته چیزی ننوشته، باید بگم اتفاقات زیادی این چند وقت برام افتاد و چیزهایی که می‌تونستم راجبشون بنویسم اما ننوشتم. دو ماه از پونزده سالگی‌م گذشته، اولاش انقدر سریع گذشت که اصلا نفهمیدم چی بود. وقتی بچه بودم پونزده سالگی رو سالی می‌‌دیدم که قراره خیلی بهم خوش بگذره. برام مثل چهارده سالگی یا حتی شونرده سالگی نبود. یه چیز شیرینی برام داشت. اما این چند وقت که گذشته نه چیز شیرینی داره نه چیزی که حتی بشه مزش کرد. 

• "برای بدست آوردن همیشه باید چیزی از دست بدی" درست، ولی ای کاش مقدار اون چیزی که از دست میدی با چیزی که بدست میاری یکسان بود.

• اولین دیدار بیانی‌م رو در نمایشگاه کتاب داشتم راستی :دی تابستون دو سال پیش که وبلاگ هلن رو می‌خوندم خیلی دور بنظر می‌رسید که ببینمش. امیدوارم همگی تجربه‌ش رو داشته باشید و اینا.

• دلم می‌خواست برای آلبوم Superache کانن گری که تیر ماه اومد یه پستی تو وبلاگم داشته باشم ولی خب رسید به یه پست پیش‌نویس سناریو یکی از آهنگای آلبوم. شما مثل ما نباشید و راجب آلبوم های مورد علاقتون بنویسید.

• فرندز رو دیدین؟:))))) تو این یه ماه شروع کردم و تموم کردمش. می‌تونستم مثل هزاران نفر دیگه فرندز رو تا چند سال دیگه ادامه بدم اما خب بعد تموم کردن فصل اول فهمیدم من اصلا همچین آدمی نیستم. واقعا هیچی نمیشه تو وصفش گفت، از اونجا که تابستون داره تموم میشه خوشحالم حداقل تابستونم فرندز داشت.

• .The world is my lesbian wedding

• خلاصه‌ای از سه سال راهنمایی، می‌تونید نخونید.

سه سال پیش وقتی وارد کلاس هفتم شدم هیچ ایده‌ای راجبش نداشتم، حتی یه مدرسه مناسب هم ثبت نام نکرده بودم. جو مدرسه برای من غیر قابل تحمل بود، با همه ارتباط می‌گرفتم اما کسی نبود که واقعا از هم‌صحبتی باهاش لذت ببرم. خودمو بین کتاب خوندن و درس غرق کردم تا فراموش کنم. فراموش کنم که از هیچ کدوم از همکلاسیام خوشم نمیاد، فراموش کنم بودن باهاشون برام فراتر از عذابه. فراموش کنم کنارشون احساس ضعیف بودن می‌کنم. یه بار به مامان گفتم اون موقع خیلی تنها بودم، بهم گفت اما از تنهایی با خودت لذت می‌بردی. و این چیزی بود که من تو کل کلاس هفتم سعی می‌کردم بنظر بیام‌. این که تنهام و باهاش مشکلی ندارم. اما فکر کنم خودمم نمی‌دونم باهاش مشکل داشتم یا نه.

قهوه یه بار بهم گفت از کلاس هفتم خیلی تغییر کردی و هیچ وقت نفهمیدم منظورش دقیقا چی بود. 

آخرای هفتم که مجازی شد، قسمتی از من خوشحال بود چون می‌تونست تنهاتر باشه. همون موقع با وبلاگ آشنا شدم. خودمو اینجا نشون دادم. هشتم که شروع شد من دیگه آدم کلاس هفتم نبودم، دغدغه درس رو به کُل گذاشته بودم کنار و همه رو عصبانی کرده بودم. راستشو بخواید.. یه بخشی ازم از اون وضع لذت می‌برد. از اون وضع مزخرف لذت می‌برد. یکی از جمله هایی که یادمه دبیر ادبیات خطاب به انشام گفت این بود "شما که انقدر قشنگ انشا می‌نویسی چرا خوب درس نمی‌خونی؟"=)  نمی‌دونم اگه هشتم حضوری بود کمی به خودم میومدم یا نه، یا با آدمای خوبی آشنا می‌شدم یا نه ولی خب هرچی بود گذشت. 

نهم سال بهتری بود، نیمه اول که مجازی بود کلاسا لذت بخش بود و درس رو رها نکرده بودم، وقتی قرار شد حضوری بشه، بنگ. شروع پایان همه چیز بود. می‌دونستم قراره روزای اول عذاب زیادی بکشم، بعلاوه مجبور بودم حدود دو ساعتی با اتوبوس باشم تا به مدرسه برسم و این سخت ترش می‌کرد. اما اون جدایی الف، ب و کمتر بودن دانش آموزا کمی بهترش کرد‌‌‌. با قهوه و فاطمه حرف می‌زدم‌‌. اون حس ضعیف بودن هم تقریبا تموم شده بود. و شاید باورتون نشه ولی من تا وسطای اردیبهشت گوشی می‌بردم مدرسه. هیچ کس نفهمیده بود.==) با اتوبوس بودن بهم خیلی خوش می‌گذشت، ام‌ وی‌های کی‌پاپ رو می‌دیدم، آهنگ گوش می‌دادم و فکر می‌کردم. بین خودمون بمونه دلم برا اون روزا تنگ میشه. حالا از اون زمستون سرد یه پلی لیست دارم که هربار می‌تونم گوش بدم و فلش بک بشم بهش.

حدودای همون موقع، بیشترین چیزی که بین دانش آموزا رد و بدل می‌شد "چی می‌خوای بخونی؟" بود. هفتم کسی از رشته بهمون چیز زیادی نمی‌گفت و هشتم هرکسی برا خودش یچیزی می‌گفت چون اطلاعات زیادی نداشت. من می‌دونستم شبیه هیچ کدوم از اونا نیستم. من از هر رشته ای یچیزی مورد علاقم بود و این دیوونم می‌کرد. خدا می‌دونه چند بار آرزو کردم ای کاش فقط یه درس مورد علاقم بود و بخاطر اون بقیه رو رها می‌کردم. 

سه ماه آخر که کامل حضوری شد، بیشتر توی خودم فرو رفتم. با کسی زیاد حرف نمی‌زدم و سرم تو کار خودم بود. رفت و آمدم با اتوبوس کمتر و کمتر شد. توی همین روزا گوشی‌م رو یه روز بالاخره پیدا کردن=) با ناظم دعوام شد و آخرین باری که ناظممون رو دیدم بهم گفت خیلی دختر خوبی بودی ولی- و جفتمون می‌دونستیم منظورش چی بود. 

با همه اینا باید گفت راهنمایی مزخرفی داشتم اما احساس بدی ندارم راجبش. دوره‌ای از زندگیه که برا یسریا میشه پر خاطره‌ترین و برا یسری دیگه جهنمی که هرگز نمی‌خوان بهش برگردن. امیدی به بهتر بودن دبیرستان ندارم چون می‌دونم احتمالا اونجا هم خبری نیست.

دست کم حالا راضیم که راهنمایی تموم شده و فقط سه سال دیگه با این نظام آموزشی هستم. همین.

• این چند وقت خیلی احساس تکراری بودن می‌کنم، مثل اون موقعی که یه نفرو پیدا می‌کنی خاطره ای شبیه به تو با آهنگ مورد علاقت داره‌. انگار هرچقدر بنویسم، بخونم و ببینم، باز هم این من نیستم‌. فقط یه جسم توخالیم که هرچی در اطرافش هست رو به خودش جذب می‌کنه و هیچ چیزی متعلق به خودش نیست. 

• اگه ایگنور نمی‌کنید حالتون چطوره؟ چه خبر؟=))