روز چهارم :«تصور کنید که شخصیت اصلی تان به تندیس تبدیل شده است.افکارش را توصیف کنید.»
به من میگن نمی تونم.تحقیرم می کنن "تو نمی تونی" "تو یه احمقی" به جای من تصمیم می گیرن ، فکر می کنن باید زندگی من تحت سلطه اونها باشه . تمام مدت دلم میخواد بهشون بگم «این زندگی منه! شما زندگی منو نمی سازید! این زندگی مال منه!! من!!»
اما چیزی نمی گم . فقط بهشون خیره می شم ، دلم نمیخواهد به همشون حرفی بزنم که بعداً نتونم بهشون عمل کنم چون آدمی هستم که رفتارمو با کارهام نشون میدم نه حرف هام.اونو که همه بلدن بزنن ..یه روزی اونقدر قوی میشم که بهشون نشون می دم زندگی من مال منه.
من تو این چند سال زندگیم یاد گرفتم که آدما بعد جمله "ناراحت نشیا.." کلی ناراحتت می کنن.تبدیل به خاکستر میشی اما باید ققنوس بودن رو بلد باشی.من ققنوس بودم . ققنوس هستم.
بهم میگن نمی تونم.
ولی من می تونم.
بهشون نشون می دم که می تونم.اما الان تنها کاری که از دستم بر میاد اینه که نگاه کنم و چیزی نگم.
من می تونم.بهشون نشون می دم که می تونم.
این عالی بود((":