۲۲ مطلب با موضوع «چالش های وبلاگی» ثبت شده است.

ما. با هم.

منظومه من

نمی‌آیی؟

 

ربه‌کا

از خودم می‌گریزم

و تنم هنوز بوی نم و آهک می‌دهد

 

به‌کالیستا

برای روزهای ناآرام 

چرا ناتوانیم؟

 

to my youth

?How are you

من زنده‌ام

 

خژالت بکش! 

چرا ناتوانیم؟ 

باید زندگی کرد قبلِ مردن

 

after like

ready or not 

anthore love 

 

Take it easy dude

,you can let it go

Es difícil levantarse de nuevo

 

11:47

کوتاه نوشت 3

نوشتن پاداش نوشتن است

 

ناتائیل عزیزم

فراموش مکن های من

هنوز هم به من فکر می‌کنی؟

 

پی‌نوشت1: خیلی وقت بود چالش شرکت نکرده بودم و این واقعا قشنگ بود. از اینجا شروع شده و ممنون از دعوت استلا، سلین و هیون ری=)) تا سه نشه بازی نشه  و دعوت می‌کنم از آیسان، انولا، بلا، سینیور، مونی که خیلی وقته ننوشته، کالیستا، هیرای، میتسوری و همه‌تون دیگه. شرکت کنین.

پی‌نوشت 2: روز وبلاگ نویسی فارسی هم مبارکD:

-آبل1689 یه خوشه کهکشانیه که به شکل یه ذره بین عمل می کنه, هفت سال قبل از تولدم گرفته شده

-وقتی سرچ کردم نوشته بود "آبل 1698" نور را خم میکند و همینطور که نور سریع ترین چیز دنیاست؛ 

حس خوبی داد

الان که دارید اینو میخونید، من دیگه نیستم. راستش همیشه هم فکر می کردم اگه من بمیرم، یا توسط فضایی ها به تسخیر گرفته بشم، یا خیلی ساده برم زیر ماشین، چه بلایی سر وبلاگم میاد، الکی که نیست. چند نفر از این 200 خورده ای نفر -به علاوه دو تا خاموش عزیزم- نگران میشن؟ یا مثلاً اگه یه روزی بعد پنج شیش سال یکی وارد پنل بشه چند نظر جدید میان اون بالا؟ وایسا ببینم اصلا چرا بیان مثل اینستاگرام هرکسی که میمیره بعد مرگش پیجشو دستکاری نمی کنن تا ما بفهمیم؟ حالا که من مُردم ولی رسیدگی کنید خواهشاً. 

ولی خوشحالم که تو این لحظات آخر بیام تو وبلاگم بنویسم و اینجا مثل اون همه وبلاگای بلاگفایی نشه که نمی دونیم صاحبش زنده اس یا نه! 

چهارده سال زندگی از یه لحاظ اونجوری نیست که بشه ششصد صفحه زندگینامه نوشت و از اون طرف هم جوری نیست که بشه تو پنج شش خط جمعش کرد. 

بعدشم فک نکنم من افتخار یا دست آوردی داشته باشم که مثلا تو مراسم خطمم بگن «وی در سال 2018 به بسیاری از بچه های فقیر کمک کرد، او نود و پنج اختراع را به نام خود ثبت کرده بود و جز آدم های محبوب شهر خودش به حساب می آمد» و فلان و فلان. 

باشه باشه تو این لحظات آخر نوشتنم باید صادق باشیم و بقول گفتنی «خودمون رو بپذیریم و همینجوری دوست داشته باشیم» ولی آخه من چه چیزی رو دارم که بپذیرمش؟ 

من می تونستم خیلی مهربون تر از حد معمول باشم، می‌تونستم به هر آدمی که بنظرم نیاز به کمک داشت کمک کنم، می تونستم یه جاهایی دروغ نگم، می تونستم یه جاهایی قبل از اینکه دیر بشه و بگم «هی! ممنون که پیشمی!» تا فکر نکنن بهشون اهمیت نمی دم و نرن...

و از یه طرف دیگه، می تونستم به تعریف کرمنت خیلی "بیشعور" باشم، می تونستم بیش از حد بخاطر چیزایی که دست من نیست غمگین باشم و تلاشی هم برا درست کردنش نکنم، می تونستم هر وقت احساس تنهایی کردم ناامیدی تمام وجودمو بگیره و از زندگی دست بکشم، می تونستم کتاب نخونم، می تونستم با فن فیکشن، تئوری های جهانی و نت فلیکس آشنا نشم و اوج آهنگ گوش دادنم آقامون جنتلمنه می بود.

نه آدم خوبی بودم و نه آدم بدی، بهرحال خدا بیامرزدم.

 

+دلم برا چالش های وبلاگی اینطوری تنگ‌شده بود =)))

چالش از اینجا شروع شده و از اونجا که دعوت کردن اجباریه: مائو، نرگس، مونی، انولا، آیلین خوشحال میشم بنویسید :) 

++چیزی که بیشتر جذبم کرد برا نوشتن این چالش، بخش دومش بود. بیاید بگید حالا که من مثلاً مرده ام چه خاطره ای از من دارید یا با چه چیزی یاد من می افتید؟:) برا اولین بار تو طول این همه وقت اجبار می کنم که همه باید بگید- 

+++چقدر و چقدر بیان خاکستریه....جوری شده که احساس می کنم اگه بنویسم و تند تند پست بزارم گناه کبیره کردم:|

 

چالش بهترین دوست بیانی! از اینجا و به دعوت آرام، نوبادی و پری

چقدر نوشتنش سخت بود، به خودم اومدم دیدم تو نصفش اول می گم نمی دونم :| 

سلاممم=) 

این پست برای چالش گریزی به سوی کتاب عیدانه نوشته شده =] 

بالاخره نوشتمش! هم دو روز بعدش دارم می نویسم، هم فقط نه تا کتاب خوندم, هلن ببخش منو.