ماه می‌درخشید و همراه با او قدم می زد. سکوت کرده بودند، شاید برای اینکه هیچکس حرفی نداشت یا شاید برای اینکه حرف ها آن قدر زیاد بودند که سخن گفتن درباره شان بیهوده بنظر می‌رسید. نگاهش را سمت او برگرداند و تلاش کرد بفهمد به چه چیزی فکر می کند. نمی دانست چه کند اما چیزی در گلویش مانده بود که بالا نمی آمد، تمام هم نمی شد. بغض نبود، نفرت نبود، فقط دردی بود که در گلویش مانده بود. سخن نگفتن 'او' هم بر این درد می افزایید. 

به آسمان بالای سرش نگاه کرد و ناگهان پرسید: تا حالا.. به ستاره ها باور داشتی وقتی فقط ماه رو می دیدی؟ 

برگشت، می‌توانست از نگاه همیشگیش بفهمد که منظورش را متوجه نشده بود، 'او' هیچ وقت حرف هایش رو نمی فهمید.

با اطمینان و فریاد بیشتری ادامه داد :«به نور باور داشتی وقتی تو تاریکی متولد شدی؟ به درمان باور داشتی وقتی فقط درد می کشیدی؟ به عشق باور داشتی وقتی نفرت رو داشتی؟ به دوستی باور داشتی وقتی دشمن بودی؟ به گرما باور داشتی وقتی سرد بودی؟» سمت 'او' برگشت. قطرات اشکی که به آرامی از صورتش می ریخت برای او بود؟ خود او؟ باورش نمی شد. برای اولین بار تصمیم گرفت این بار حرف بزند نه اینکه برود اشک هایش را پاک کند. خودش را درک نمی کرد اما می دانست تنها کاری که اکنون می تواند انجام دهد آسیب زدن به 'او' بود. نزدیک تر شد. «به لبخند باور داشتی وقتی اشک می ریختی؟ به زندگی باور داشتی وقتی مرگ رو می دیدی؟ به خوشحالی باور داشتی وقتی غمگین بودی؟ به جادوی چشم ها باور داشتی وقتی نابینا بودی؟ به زیبایی موسیقی باور داشتی وقتی کر بودی؟» 

اکنون آنقدر نزدیک شده بود که چشم هایشان در هم گره خورد. دیگر اشک نمی ریخت، چیزی نمی گفت و باز هم این آزارش می داد. نمی دانست جواب این سوال ها را چه می داد، اما این را می دانست که خودش، با بودن او به همه اینها باور داشت. برای آخرین بار به چشم هایش نگاه کرد و آخرین سوال و بزرگترین سوال زندگیش را پرسید: 

- و به من باور داشتی، وقتی دوستم نداشتی؟