روز هشتم :«به سوالی مانند چطوری؟ از دید پنج نفر پاسخ دهید»

امروز آخرین امتحان ترم امسالمه و ریاضیه ،من همیشه از ریاضی متنفر بودم ، پس امروز هم روز خوبی نخواهد بود،لباسامو می‌پوشم تا برم مدرسه ، به مامان و بابا صبح بخیر می گم.

بابا می‌پرسه :«چطوری؟» 

_الان؟ عالیم! ولی شب احتمالا افتضاح باشم! 

+هوم.خوبه ، حال الانتو بچسب دخترم.

به سمت مدرسه میرم . وقتی از کنار یکی از مغازه ها رد میشم می‌شنوم که یکی میگه

«چه عجب! اومدی! چطوری شاگرد عزیزم؟» گفته بودم که؟ من عاشق ثبت کردن گفت و گوهایی دیگرانم

پسره میگه :«خوبم! دارم برا کنکور میخونم استاد!» 

صاحب کار یه پس گردنی بهش میزنه و میگه :«گمشو‌ ببینم! مگه نگفتم امروز کار داریم؟» 

میدونید ، همیشه دوستام بخاطر اینکه دفتر یادداشتم پر از گفت و گوهای مردمن مسخرم میکردن ،خودم هم باهاشون موافقم . آخه کی تو اول دفترچه ش می نویسه :«بار یکشنبه یکم دیر میاد!»

کم کم داشتم به مدرسه می‌رسیدم ، آیناز رو دیدم  ، احتمالا نمی دونه من حرفهای اون روزش رو شنیدم ، می پرسه : چطوری؟

_خوبم تو چطوری؟ 

+منم خوبم ، نسبتا.

من از تظاهر کردن بدم میاد ولی گاهی اوقات مجبورم این کارو بکنم ، باهام حرف میزنه از امتحان ها می پرسه ، دلم میخواد همون لحظه بزنم خفه ش کنم ، اما نمیشه ، می ریم سر کلاس تا امتحان بدیم.

معلم می‌پرسه :«خب بچه ها، چطورید؟» 

همهمه تو‌ کلاس ایجاد میشه :«خانم امتحان سخته؟» «چند ساعت زمان داریم؟» خانم همه رو ساکت می‌کنه ، برگه ها رو به دستمون میده ، خب زود باشید.

بعد از تموم شدن امتحان آیناز ازم می پرسه :«خب؟ چطور بود؟» 

سکوت میکنم . و‌ بهش میگم :«خوب شد رها اینجا نیست» 

و از مدرسه میام بیرون ، حس بهتری دارم ، وقتی می‌دونی چیزی پابرجا نیست پس بهتره زودتر تمومش کنی.

وقتی می رسم خونه بابا می پرسه :«خب الان چطوری؟» 

«عالیم ، یه چیزی فراتر از عالی» 

۱۷ ۰