روز نهم :«یک توئیت را تبدیل به شعار هایکو کنید» 

ساعت یک نیمه شبه و من بیدارم و ذهنم میرسه سمت یکی از دوستای ابتداییم ، من همیشه تو مدرسه ابتدایی بچه خجالتی بودم . کلاس سوم ، دوستی داشتم به اسم درسا ، درسا دختر خیلی مهربونی بود . همیشه سعی می کرد من رو وارد اجتماع مدرسه کنه ، هرروز خوراکی هاشو با من تقسیم می کرد و من رو بدون هیچ چشم داشتی دوست داشت . روز آخر مدرسه وقتی خواستیم از هم جدا شیم گریه کرد و منم فقط نگاش کردم . هیچ وقت نتونستم ازش تشکر کنم ، سال بعد از مدرسه رفت ، هیچ وقت نتونستم بهش بگم که دوسش دارم ، من ، رها! اون دختر احمق هیچ وقت بهش نگفتم که چقدر برام مهمه ، بعد از اون سال دیگه هیچ خبری از درسا نشد ، اگه میتونستم یک بار دیگه ببینمش بغلش می کردم و بهش میگفتم که چقدر دوستش دارم ، اگر می‌تونستم یکبار دیگر درسا را ببینم ...اگر...

ساعت به دو نزدیک می شه و باید بخوابم . کتاب ادبیاتم رو برمی‌دارم و گوشه کتاب می نویسم : 

«گفتم : تو همانی که باید باشی 

خندید.

از خواب پریدم»

۱۳ ۰