۷ مطلب با موضوع «نامه‌‌ها :: برای آرامیس» ثبت شده است.

مردم نمی خوان بفهمن آرامیس، نمی خوان بفهمن که گاهی اوقات تو زندگی هیچ قهرمانی نمیاد، هرچقدر هم که صبر کنی هیچ کس نمیاد اشکاتو پاک کنه، هرکاری هم کنی، هیچ کس نیست. درسته، تو غمگینی. ولی به نظرت این غمگینی برای کی اهمیت داره آرامیس؟ درسته هیچ کس. و با این چیزا فقط خودتو آزار میدی. 

تو اینو بدون آرامیس، بدون که تو زندگیت هیچ قهرمانی وجود نداره. 

و آدما هیچ وقت نمی فهمن تمام این مدت که منتظر یه قهرمانن، خودشون به یه قهرمان تو آینه نگاه میکنن. 

نمی دونم چرا ولی این چند وقته حس خوبی به سلام کردن ندارم پس ایندفعه سلام نمیکنم. 

دیروز، امتحانامون تموم شد، امسال رو هم تموم کردم. راستش مثل سالهای دیگه، اونقدری که باید درس نخوندم. تا وقتی تموم شه یه احساس شادی "من تمومش کردمم" داشته باشم، نه. همینطوری خیره شدم به صفحه تا همه بچه ها از گروه دانش آموزان برن بیرون‌. همین.

موقع درس خوندن برای امتحان ها به این فکر کردم که اگه درست و حسابی درس میخوندم چقدر می تونستم بیشتر لذت ببرم. چقدر می‌تونستم بیشتر خوشحال باشم. ولی دیگه گذشته و نمی تونم کاری بکنم. 

تابستون نزدیکه، این چند روز به این که چه چیزهایی خوشحالم می‌کنه تا تو تابستون انجام بدم فکر کردم، و هیچی به ذهنم نرسید. چرا چیزهایی هستن که خوشحالم می کنن، دقیق تر بگم "چیزی" هست که خوشحالم می‌کنه. ولی من از یه چیزی می ترسم، مثلاً فکر کن تو یه دونده ای. تمام و تمام چیزی که خوش‌حالت می کنه دویدنه و هیچ چیز دیگه ای غیر از اون نداری، اما اگه یه روز پاهاتو از دست بدی چی میشه؟ تو می شی یه آدم افسرده، تبدیل می شی به کسی که هیچ چیز دیگه ای نمی تونن خوشحالش کنه. من از این می ترسم. می ترسم پاهامو از دست بدم، می خوام قبل از اینکه پاهامو از دست بدم چیزهایی دیگه برای خوشحالی پیدا کنم و....نمی دونم چرا نمیشه. چی میشه خوشحالی هام خودشون پیدا شن؟ یا همین طوری یهویی بفهمم؟  

راستی نامه قبلی همه ش چرت و پرت بود، ازت می خوام اگه می تونی همین الان بندازی تو سطل زباله، دیروز یکی ازم پرسید: امسال اصلا دوست شدی؟ و من گفتم نه. چون دوست نداشتم دوست بشم. دوست نداشتم با آدمایی دوست بشم که فقط برا یه مدت کوتاه بیان تو زندگیم و بعد برن. تنهایی خیلی بهتر نیست؟ 

نمی دونم اونجایی که تو هم هستی تابستونه یا نه ولی امیدوارم بهت خوش بگذره. 

+این چند وقته شدیداً به این فکر کردم که به کانال یا یه اکانت توییتر بزنم، اما می دونم که یه دنیای بزرگ و معتاد کننده دیگست (و البته که اجازه ش رو هم ندارم) پس می چسبم به همین وبلاگام. 

 

خیلی از این شاخه به اون شاخه پریدم، نه؟ پس تا بیشتر از این حرف نزدم:

فعلا.

 

پی نوشت: یه آهنگ مهمونت کنم؟ 

"نمی‌تونی منو ببینی؟

مثل اون روزِ جادویی بِهِم بگو «باورم کن»

قلبم سوخته و خاکستر شده،

بیا و حِسَم کن ، حِسَم کن

اوه، نمی‌تونی منو ببینی؟"

دوستدار تو، آرتمیس دوست داشتنیت. 

*این نامه برا یک نفر نوشته شده و شاید چیزی ازش نفهمین:)

 

 

سلام آرامیس.

گمونم چهار ماهه باهات حرف نزدم؟ اوهوم. مشکل از نامه رسون کهکشان یا هر کوفت و زهرمار دیگه از نبود. فقط من به آرومی....فراموشت کردم. 

بعد از سه تا نامه میشه گفت چرت و پرت، که واقعا برا این نوشته بودمشون که بقیه بیان بگن "چه قشنگ می نویسی" یا "این دیگه چی بود T-T پیوندش کردم!" احساس می کنم این دفعه......واقعا دارم برای خودت می نویسم. برای تو. خود خود تو. خود لعنیت.

راستی سال جدیدت مبارک. هرچند نمی‌دونم تو سیارتون عید رو جشن می‌گیرین یا نه. و ببخشید که فراموشت کردم. من آدما رو زود فراموش میکنم.

میدونی؟ این چند وقته تازه دارم ارزش "دوست بودن!" رو می فهمم. اینکه یکی باشه که پایه مسخره بازی هات باشه، یک پاتریک، یک جان واتسون. یکی که بدونه تو از چه بستنی خوشت میاد.

یا...

یکی که ساعت سه نصفه شب پیشت باشه. 

یک کلام. من دوست می‌خوام.

یه دوستی واقعی. یکی که نمی دونی از کجا میاد، ولی یهویی میاد تو زندگیت و تبدیل میشه به کسی که بیشتر از پدر و مادرت بهش اعتماد داری. 

بعضی وقتا فکر می کنم من واقعا می تونم همچین کسی رو تو زندگیم پیدا کنم، یکی که مثل شرلوک بهش بگم: 

“Listen, what I said before John, I meant it. I don’t have friends; I’ve just got one.”

اما بعضی وقت ها هم نه، چون من خودم هم واقعا دوست خوبی نیستم :/ یعنی تو همه دوستی هایی که داشتم اینجوری بودم که بعد یه مدت دلم نمی خواست دوستم باشن. فکر میکردم به دردم نمی خورن. با اخلاقیاتم نشون می دادم که «میشه دیگه دوست نباشیم؟!*-*»  ولی بعدش فکر می کردم که پسررر من چقدر بهشون نیاز داشتم. یکی از مشکلات من اینه که وقتی آدما می‌رن تازه می فهمم که چقدر برام با ارزش بودن.

و طی فکر کردن به مورد بالا، فهمیدم که....من چقدر به آدما آسیب زدم. لعنتی.

ولی باور دارم آرا، باور دارم که یکی قراره پیدا بشه، یکی که به من بگه تو دوست منی. یکی که من براش باارزش باشم و اونم متقابلا همین حس رو به من داشته باشه.

قبلا فکر می کردم تو یکی از همون کسایی...که میای تو زندگی آدما و وادارشون می کنی خودشونو دوست داشته باشن...اما نیستی، حداقل تو زندگی من، تو یکی هستی که تو یه دنیای دیگه زندگی می کنی و منم فقط قصد دارم بهت بگم زندگی کردن تو اینجا چجوریه. 

درس اول: پیدا کردن یه دوست واقعی، سخته. مخصوصا اگه مغزت با دوستی های تا ابد هری-رون-هرمیونی پر شده باشه. 

دوستدار تو، آرتمیس دوست داشتنی‌ت

 


+می‌دونستی ونگوگ تو نامه هاش به تئو می گفت "دوستدار تو وینست دوست داشتنیت"؟:) از این به بعد اینجوری برات می نویسم.

 

*عنوان: کتاب دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد...یه مجموعه داستان از آنا گوالدا، قشنگه تقریبا و پیشنهاد می کنم بخونی. هرچند منظورم با عنوانش بود.


آرامیس عزیز؛

به نظر من هرکسی تو زندگی نیاز به یه "میانجی" داره.میانجی میتونه که آهنگ باشه،یه خواننده معروف،یه دوست یا حتی یه گلدون.

میانجی ها چیزهای عجیبین.می تونن تو همه زمان حضور داشته باشن و تغییر کنن.زمانی که پنج سالته و میانجیت عروسکی که دوسش داری،وقتی بیست سالته و میانجیت شخصیت داستانی که دادی می نویسیش یاحتی وقتی مُردی و میانجی‌ت نوه ی هشت سالته که سر قبرت گل می ذاره!

هروقت ناراحت بودی میانجی ها میتونن بهت کمک کنن.میتونن اون لحظه از زندگیت که داری گریه می کنی نجاتت بدن.و تو همیشه به اونا پناه میبری چون اونا به تو تعلق دارن.بهت یادآوری می کنن که عشق می تونه خیلی ساده باشه.عشق یعنی تو گوش کنی.و اونا منبعی از عشق و امیدن.همیشه بهت گوش می دن اما خب گاهی هم میانجی های زندگیت نمی تونن به تو تعلق داشته باشن.این مهم نیست.مهم اینه که "اونا" متعلق به تو هستن.

میانجی ها لازم نیست نازت رو بکشن یا حرف های فلسفی بزنن،اونا حرفایی رو بهت می زنن که به خودت بیای بگی : واقعا؟! و درست تو اون لحظه ای که هیچکس به تو باور نداره میانجی ها میدونن که از تو همه چی بر میاد.اونا تو وجودتن‌.

میانجی ها حتی تو داستان هم هستن. کسی که به همه چی باور داره و میدونه که تو دل هر آدمی خوبی وجود داره.اون شخصیتی که چندان هم نقش اصلی نیست.ولی همیشه به شخصیت اصلی کمک میکنه و بهش یادآوری می کنه که چقدر ارزشمنده.

آدم می تونه هرکسی باشه .... یه قاتل باشه، یه نویسنده، یه رفتگر ولی هرکسی که باشه به نظر من هر آدمی تو زندگیش نیاز به یه "میانجی" داره.

ولی،

امان از کسی که میانجی نداشته باشد.

مثل این است که هیچ چیز نداشته باشد.

آرامیس عزیز! 

اکنون که برایت نامه می نویسم در ایستگاه فضایی شماره ۴ هستیم، فرمانده رفته و من اینجا تنها نشسته ام و به تو به فکر می کنم و به تنهایی....حتما آدم هایی را می بینی که همیشه ساکت یک گوشه نشسته اند و به این کارشان افتخار هم می کنند! یا می گویند: کاش همیشه آدمها همیشه تنها باشند. اما نه! من در اینجا اینگونه فکر نمی کنم، زمانی که خورشید آرام آرام در این سیاره ساکت طلوع می کند و تشعشعات زیبایش اجازه نگاه کردن به خورشید را بهمان نمی دهد، من یک نفر را می‌خواهم که کنار هم بنشینیم. درباره چیزهای غیر متعارف مثل اینکه فلان بازیگر چند باز ازدواج کرده یا اینکه کتاب جدید فلان نویسنده کی میاید بحث کنیم! می دانی...اگر همان آدمهای ساکت را  سه ساعت در یک اتاق تنهایشان بگذاری و بگویی بین حرف زدن یا زدن شوکر برقی کدام را انتخاب خواهند کرد، همان آدمها می‌گویند شوکر برقی! 

آرامیس، اینجا هیچ کس نیست، همه در آن سیارک ریزه میزه‌ی زمین جمع شده اند و تنها یک گوشه نشسته اند، اما آرامیس! تنهایی نعمت نیست..اجبار هم نیست‌. تنهایی رو اگر در یک کفه ترازو بزاری هم‌ خوبی دارد و هم بدی .اما در جاهای بزرگ احساس تنهایی کردن ناراحت کننده است و من اکنون اینگونه ام.

یک روز همدیگر را خواهیم دید، یک روز با هم ستاره ها تماشا می‌کنیم، یک روز میان رنگین کمان های سیاره ای قدم خواهیم برداشت، در آب های آزاد قدم خواهیم زد، میان دو هجای هستی توت خواهیم خورد، عشق را لمس خواهیم کرد و تا آن روز، من دوستت خواهم داشت.

دوست دار تو، آرتمیس

یک ماه بود برایت نامه ای نیامده بود؟ چه کنم؟ نامه رسان این کهکشان نمی داند دلتنگی چیست.

 

+بی کلام

آرامیس عزیزم 

معمولا وقتی یک کتاب را به پایان می‌رسانم متوجه می‌شوم دیگر آن دنیای کتاب وجود ندارد! آن دنیایی که آدمها سوار اسب می شوند می روند به جنگ گلادیاتورها، یا آن دنیایی که شرلوک هلمز از دست آیرین آدلر شکست می‌خورد یا آن دنیای آنه شرلی که لباس هایشان از همه ی لباس‌های من زیباترند! دروغ چرا؟ غصه می‌خورم. کاش می‌شد به جای آنکه بنشینم کنار آدمهایی که تنها فکر و ذکرشان اینست که فلانی چه می کنند و توی مهمانی ها (که اغلب من یک گوشه می نیشنم چون نه در فامیلمان همسن دارم و نه حتی یک هم صحبت) زل می زنند به آدم و می گویند : یک چیزی بگو! آخر چه بگویم؟ می گویم : خوبم مرسی‌. و همین کافیست که لغت "تنها" نسیبم شود!

برای همین پناه می‌برم به همان دنیایی که برایم لذت دارد. می نشینم و درباره کتابهایی که خواندم خیال پردازی می کنم. می روم به نارنیا و اصلان را پیدا می کنم، می‌روم پیش راسکلینکف و این جدالش با عقل و دلش را تماشا می کنم‌.

گمانم همه همینطورند، همه ی آدمهایی که شبیه من اند. می‌دانی آرامیس ما خودمان می دانیم که نامه ی هاگوارتز برایمان نمیاید یا نمی‌توانیم برویم به دنیای توکیو غول. آری ما همه می‌دانیم . اما با این حال باز هم لذت ببریم، لذت! همان چیزی که برای همه انسان ها لازم است و "ما " کشفش کردیم.

آرامیس عزیزم، اگر کسی به تو گفت : انقد خیالپرداز نباش! حرفش را باور نکن! بنیش یک گوشه و برو به دنیای خودت! جهنم :)

پ.ن: از آن پست هایی بود که اگر نمی‌نوشتم دیوانه می‌شدم.