از تختخواب فضاییش بیرون آمد . می خواست موهایش را شانه کند اما به یاد آورد همین دیروز آنها را تا ته تراشیده . سری به اتاق گربه هایش زد و با آنها بازی کرد هودی بنفش جدیدش که آستین های پف پفی داشت را پوشید ، هنذفری اش را گذاشت و آهنگ What Makes You Beautiful پلی کرد و از خانه سه طبقه اش در اونلی بیرون دوید و مانند دیوانه ها رقصید رقصید و رقصید . بعد از سه ساعت ماندن در کتابخانه کهکشان ش که یکی از بزرگترین کتابخانه های جهان بود ، به امیلی پیام داد :"میای بریم بیرون؟!" امیلی جواب داد و گفت :"حتما"
بعد از دوچرخه سواری با امیلی از او خداحافظی کرد . سوار فولکس ون زردش شد . همانگونه که داشت در خیابان می راند یک نفر داد زد :
"خانم آرتمیسو!" برگشت .
همسن خودش بود .
"می خواستم ازتون امضا بگیرم!"
و کتاب ششم از یکی مجموعه کتابش را جلو برد. لبخندی زد و امضا داد .
"ممنونم! کتابتون فوق العدس!"
لبخند زد و از ته قلبش خوشحال بود که در نوجوانی شده بود یکی از برترین نویسندگان جهان .
بعد از تمام کردن یک انیمه جدید در اتاق نیشمن خانه اش نشست و می خواست آهنگ جدیدی با ویالون کاور کند که به یاد فرانتسکو افتاد :
"الو ؟ فرانتسکو ؟ وقت داری فردا بریم موتور سواری ؟!"
"آرههه! آیوری هم میاد!"
به فردا فکر کرد . قرار هر هفته جمعه ها با فرانتسکو ، آیوری و تمام دوستان وبلاگیش.
با اینکه ساعت سه نیمه شب بود اما هنوز احساس خستگی نکرده بود از پنجره اتاق بزرگش به آسمان نگاه کرد . انگار همین دیروز بود که به ماه رفته بود و از آنجا در وبلاگش پست گذاشته بود . به آسمان نگاه کرد و و بابت زندگی فوق العدش خوشحال بود! و به جهانهای موازی فکر کرد ..."یعنی کس دیگه ای هم که دنیاش با من متفاوته هم وجود داره؟!"
می خواست بخوابد اما قبلش پست جدید فرانتسکو را دید . قرار بود دنیای آن یکیشان در جهانهای موازی را توصیف کنند .
لپتاب مدل آخرش که شبیه ماشین تایپ های قدیمی بود را برداشت و دنیای آن یکی را توصیف کرد :
"صبح از خواب بیدار می شود ، درس می خواند ، پیج هایی که از کتاب ها عکس می گیرند را می بیند و غصه میخورد که نصف کتاب هایش را پی دی اف خوانده ، دوباره درس می خواند ، به وبلاگ کوچکش سر می زند ، به امیلی پیام می دهد که : "کی قراره دوباره همدیگه رو ببینیم؟!" و او می گوید :" خونه هامون دوره بابا!" دوباره درس می خواند ، کتاب می خواند ، تا می خواهد کمی استرحت کند ، می بیند ساعت دوازده شده و وقت خواب است ، میخوابد و او هم خوشحال بود بابت زندگیش، زندگیش فوق العده نبود اما خوشحال بود خودش هم نمی دانست چرا"
چالش از اینجا شروع شده و ممنون از دعوت استلا =)
دعوت می کنم از نوبادی، نرگس، ن.م ، هلن تا خودشون رو توی جهانهای موازی برامون توصیف کنن :-)