سلام=) اگه حوصله دارید اول این پست + حدود هشتاد تا کامنت رو بخونید D: 

تو جریان این پست حرف این شد که هر جمعه یک پست رول نویسی بزاریم و با هم ادامه ش بدیم :)

+جااان ؟ چی شده ؟ قراره چی کار کنیم ؟ 

من یک بند میگم از یک داستان ، یک ایده کوچیک که آروم آروم تو ذهن من شکل گرفته من اونو قرار میدم و شما ادامه اش میدید . فرقی نداره چی بنویسید .می تونید جملات فلسفی بگید . یا حتی یک کلمه . ولی کامنتتون حتما باید به داستان مربوط باشه :) 

اگه تو هم می خوای بنویسی باید به کامنت آخر نگاه کنی و داستان رو ادامه بدی ^-^ 

مثلا ما تو اون پستی که بالا لینکش کردم اینجوری نوشتیم : 

آرتمیس ( یعنی من : دی ) گفته : وی هم با استلا در افق محو میشود

بعد استلا ادامه داده : اشکش را پاک کرده دست آرتمیس را گرفته و با هم در افق پا میگذارند....

و ما همین جوری از همین یه جمله کوتاه شروع کردیم و یک داستان خفن نوشتیم :") 

با کمی الهام از میس رایتر عزیز :دی 

+یادتون نره قبل از نوشتن کامنت صفحه را یک بار دیگه بارگذاری کنین . چون ممکنه یک نفر تو همین لحظه داستانو ادامه داده باشه . و این جوری ممکنه به بن بست بخوریم :| 

کامنتا تا شنبه ادامه دارن بعد من تو روز یکشنبه داستان رو پایان بندی می کنم ، اشکالات املایی و این هاش رو میگیرم و داستانی رو که با هم نوشتیم رو منتشر می کنم ^__^

 

و حالا....قلم آماده . جوهر ها بی رنگ ....

 

شروع میکنیم : 

 ( الی کتابی را که بین زباله های محل کار پدرش پیدا کرده بود در آغوش کشید . "یک کتاب" چیزی که تو دنیای اون ممنوع بود . دنیایی پر اینترنت ، تلفن های جدید . آدمهای بی احساس که تنها چیز مهم تو زندگیشون این بود که حقوقشان کی می رسد ! قطارهایی که به مقصد نمی رسند . خانه ای بدون صدای بچه ، بدون عشق . نمی دانست چرا ولی باید این کتاب را می خواند . رفته بود زیر زمین ،  اگر یکی از آن آدمهای بزرگ های وزارت "بِکزب : بدون کتاب ، زندگی بهتر " او را می دیدند زندگیش به فنا بود . اما هنوز نمی دانست چرا باید کتاب می خواند .  الی نفس عمیقی کشید و کتاب را باز کرد : روزی بود و روزگاری .........)

روز دوم از همین الان شروع میشه :) 

داستان رو تا اینجا دوست دارین ؟ 

 

۱۱ ۰