زندگیت یادت میاید؟ نکند آلزایمر گرفته باشی؟ خودت می دانی چقدر از فراموش کردن میترسم! کودکیت را به یاد میاوری؟ بازی کردن هایت را با امیلی؟ یک روز که او سی دی درسش را آورد و دوستیتان رقم خورد؟ هنوز با هم دوستید؟ و او هنوز هم عادت بد امانت دادنش را ترک نکرده؟ شاید هم کنار هم زندگی می کنید و او هم از آن پیرزن های ورزشکار شده؟! یادت میاید هشت ساله که بودید با هم کارهای احمقانه می کردید؟ یادت میاید قرار بود اون عکاس شود و تو هم نویسنده و با هم بروید دور دنیا را بگردید؟!
آرزوهایت را چه؟ فراموش کرده ای؟ می دانی...من اکنون دوست دارم به ماه بروم ..اینکار را کرده ای؟ یا در عوض گرفتن سیلی استلا و آیلین را به جان خریدی؟ میدانم میدانم و میدانم که رفتن به ماه فکر غیر ممکنی است و شاید هم نرسیده به بیست سالگی رهایش کرده باشی...ولی لطفا بهم بگو که تلاشت را کرده ای و نا امید نشدی بگو که به ناسا در خواست دادی اما نتواستی ..اگر هم به فضا رفتی که چه بهتر!
هنوز وبلاگ نویسی را ادامه می دهی؟ هرچند فکر کنم آن دست هایت لرزانت اجازه بدهند نیم فاصله ها را رعایت کنی...اما نگو که دوست های وبلاگ نویست را ندیدی! مطمئنم که اینکار را کرده ای! پیری دوستانت بسیار دیدنیست! با استلا به موتور سواری رفتیگ به آیلین گفتی که آهنگهای کیپاپ را دوست داری؟ اما می دانم حتی اگر آنها را ندیده باشی نوبادی، استلا، خانم ایکس، مونی و پسری که تا ابد اسمش عینک دودی ماند.. مثل خورشیدی در آسمان دلت می درخشند :)
خانه ات را برایم توصیف کن..چگونه است؟ خانه ای دست ساز است یا یک خانه صد متری پر از وسایل به درد نخور؟ لطفا بگو که خانه ات دست ساز است! خانه ای پر از وسایل رنگی رنگی و دفتر و پلنر و....اینگونه است؟ مطمئنم دلت برای تک تک آن گلدان های رنگی خانه ضعف می رود...و دل من هم همینطور!
آن روزی که رفتی یا بهتر بگم رفتیم و هشت کتاب سهراب سپهری را گرفتیم؟ همان شاعری که اسم وبلاگت را از شعر او برداشتی؟ یادت بود می خواستی شعر هایش را حفظ کنی؟ امیدوارم این کار را کرده باشی و به نوه ات بگویی : "زندگی آب تنی کردن در حوضچه اکنون است"
اصلا ازدواج کرده ای؟! "کسی" را مانند خودت پیدا کردی که باهم بشینید و کتاب بخوانید و درباره کهکشان ها بحث کنید ...؟ گمان نمی کنم کسی را مانند خودت پیدا کرده باشی ولی اگر اینکار را کردهای عمیقا برایت خوشحالم =)
به بچه های پرورشگاه کمک کردی؟ نگو که این کار را نکردی! و گرنه به استلا می گویم سیلی دیگر بهت بزند! تو قول دادی که بهشان کمک کنی ! کتاب و وسایل برایشان بخری و آنها تو را خاله معصومه صدا کنند!
فولکس زرد مورد علاقت را گرفتی؟ و به شهر های مورد علاقه ات رفتی؟ به شیراز؟ به همدان که از کلاس چهارم عاشقش بودی؟ درون فولکس را پر کتاب کردی تا به مردم هدیه دهی؟ مثل کتابخانه سیار؟حتما برایت لذت بخش بوده.
نویسنده شدی؟ آن کتابی که می خواستی در تابستان تمامش کنی یادت هست؟ همانی که پاره اش کردی و برچسب : یک پروژهی شکست خورده را بهش زدی! چون ایده ی کتاب به شدت کنگ و نامفهوم بود! امیدوارم نویسنده شده باشی ...اما نمی خواهم مثل خانم ایکس کتابی بنویسی که مردم برای امضا گرفتن جلویت صف ببندند ..فقط می خواهم کتابی را بنویسی که خودت بهش افتخار کنی و بگویی : این کتاب من است!
اگر به من باشد تا آخر عمر قرار است از تو سوال بپرسم ..حالا بگذار مهم ترین سوال را بپرسم . اگر این سوال را جواب بدهی سوال های دیگر پیشکشات: احساس خوشبختی می کنی؟
معصومه* هشتاد ساله امیدوارم که "واقعا" زندگی کرده باشی. عشق، امید، تنفر، مرگ، دوستی، عصبانیت و همه احساسات آدمی را تجربه کرده باشی و اگر اینکار را کرده ای ممنونم! بابت زندگی 80 سال پربارت. از ته دل ممنونم!
*دوست دارم اینگونه بشوی*
پی نوشت: فکر کنم خواندن نامه ای به این طولانی خسته ات کرده باشد یادت نرود قرص هایت را بخوری..روی طاقچه سمت راستی است!
+برای توضیحات به اینجا مراجعه کنید =)
+ ممنون از دعوت فاطمه کریمی و نسترن و دعوت میکنم از راینر، پسر بهار و یومیکو
سلاح من شده سیلی D:
خب پس یه هودی بپوش چند سال دیگه با موتور میام دنبالت و میگم : سلام آرتی ! بپر بالا =)
بچه های پرورشگاه ، فولکس زرد ! اینا جزو آرزوهای منم حساب میشن ^^
یاد مهران مدیری افتادم! امیدوارم همیشه احساس خوشبختی کنی آبجی کوچیکه XD