۲۲ مطلب با موضوع «چالش های وبلاگی» ثبت شده است.

در حالی که بستنی رو به سمتش می گرفت پرسید :«ماریا، تو عاشق شدی؟» 

+نه...نشدم.

_ولی حتی الهه آرتمیس عاشق شدا...عاشق اوریون شد..درست میگم؟

+ولی پسر..من که آرتمیس نیستم! و حتی اگه عاشق بشم،مثل آرتمیس رفتار نمی کنم، اون اون....خیلی احمق بود. و گول آپولو رو خورد و بعد سعی کرد جبران کنه! هه! اونم با چی؟ اوریون رو صورت فلکی کرد تا بیشتر زجر بکشه! زکی! 

_ ولی بازم عاشق شد، و عشق قشنگه... مگه نه؟ 

به ستاره های بالا سرش خیره شد و گفت..«کافیه دیگه...من نمی خوام عاشق بشم..من همیشه  فقط میخواستم یک ستاره داشته باشم» 

_چقدر بی سلیقه بحث رو عوض می کنی. در ضمن ستاره ها که درک نمی کنن!

+ ایح.

_پس کی عاشق میشی؟ 

+وقت گل نی.

_مرسی.

+خواهش.

_یعنی واقعا هیچ وقت قرار نیست عاشق بشی؟ 

+هممم..نمی دونم...شما چی اعلی حضرت زئوس؟ 

_من دوست دارم بشم، می دونی واقعا دوست دارم عاشق بشم، درسته لیلی و مجنون هست، خسرو و شیرین هست، دخترک و فرشته هست، ولی همون ازدواج های مامان و بابا هامون چی؟ همون عشق های ساده و بچگونه...با همه سختیاش عشق قشنگه دیگه؟ پس آره، واقعا دوست دارم عاشق بشم. مکثی کرد و گفت :«یه سوال دیگه!»

دست هاشو بالا برد و مثل شوالیه ها داد زد :?...Romance or Comedy

​​​​​​+ کمدی!

_هاهاها! می دانستم! بار دیگه ادای شوالیه ها را در آورد و گفت : 

“!! Life is a comedy for those who think and a tragedy for those who feel.

خیلی سعی کرد جلو خنده شو بگیره :«سخنی از ویلیام شکسپیر!» 

در حالی که به سمتش می‌رفت تا بغلش کنه گفت :«آه، تو بهترین داداش بزرگی هستی که یه نفر می تونه داشته باشه! همیشه کمکم می کردی و یادته یه زمانی بهم چی گفتی؟ تو بهم گفتی برم در جست و جوی چیزهای زیبا و من هم رفتم»

_هه! بزار یه اعتراف واقع بینانه و از ته دل بکنم، من همیشه ساده بودم، اونقدر ساده که همه فکر می کردن پیچیده ام، بله...از شدت سادگی پیچیده شدن! 

+حرف های فلسفی می زنی مستر! 

_به شما کشیده ام آبجی کوچیکه! 

ماریا موهاشو با کش بست و گفت :«تو واقعا بهترینی...تو کسی هستی که هرروز پامیشی و غذا درست می‌کنی..تو کسی هستی که وقتی مامان گریه می کنه می گی بخند! وگرنه میزنمت!...تو یه استندآپ کمدین بی نظیری مستر» 

_ آه! بار الها! چه توفیقی از این بهتر که من اسباب خنده شما باشم بانوی من؟ ولی می‌دونی...تو خاکستری هستی...خیلی سعی کردم روشنت کنم ولی نمیشه، همیشه خاکستری هستی» 

ماریا گفت :«آخه رنگ مورد علاقه م خاکستریه» 

_مرسی بابت جوابت که منو کوبوند به آسفالت.

دوباره جلوی خندش رو گرفت :«خواهش می کنم!» 

دوباره به ستاره ها خیره شد و گفت :«هی! ساعت یک نصف شبه! فکر کنم دیگه باید بریم بخوابیم، الان مامان میاد مارو دعوا می کنه... شب بخیر دختر کهکشان!» 

قبل از اینکه بره تو اتاق خوابش گفت :«شب بخیر قهرمان زندگی من» 

~~~

این چالش خیلی قشنگ، از وبلاگ یومیکو شروع شده و ممنون برا دعوتش~

دعوت می کنم از عشق کتاب، نوبادی، سمر، کیدو، هیرای، مگی و هرکسی که دوست داشت بنویسه.

این چالش  فقط خیلی قشنگه.

اول که میخواستم بنویسم فکر کردم «اصلا من امسال از ته دل خندیدم؟=|» بعد که مورد اول رو نوشتم مورد های دیگه هم به ذهنم اومدن و الان می فهمم که واقعا بیشتر از نه تا در امسال خندیدم! 

 

 

1. وبلاگ زدم 

2. وقتی یکی بهم گفت تو کلماتت خورشید می درخشه.

3. گوشی خریدم.

4. روزی که با خواهرم رفتیم خیابون انقلاب، اولین روزی بود که می رفتم اونجا. و حقیقتا خیلی خوش گذشت.

5. یه روز تو بیان =))) همون موقع که ده ساعت چت کردیم.

6. وقتی که وبلاگ یک نویسنده رو پیدا کردم.

7. روز هشتم بهمن.

8. وقتی که حالم بد بود اما بعدش برام کتابی که سفارش دادم رو آوردن.

9. و اون یکیش همین الان :)) وقتی فهمیدم اون قدرا هم که فکر می کردم امسال سال بدی نبود.

 

قول میدم این آخرین چالش وبلاگم تا مدت ها باشهD: 

چالش رو اولین بار اینجا  دیدم، از اینجا شروع شده، سوالاش خیلی جذاب بود،نتونستم جلوی خودمو بگیرم، شما هم شرکت کنین =)) 

چالش رو در وبلاگ یومیکو دیدم و چون دلم برا چالش های وبلاگی (و نه چالش های سی روزه با سوال های عجیب و غریب!) تنگ شده بود ، دیگه نوشتم.

ممنون از دعوت موچی ، و دعوت می کنم از همه =)