در حالی که بستنی رو به سمتش می گرفت پرسید :«ماریا، تو عاشق شدی؟»
+نه...نشدم.
_ولی حتی الهه آرتمیس عاشق شدا...عاشق اوریون شد..درست میگم؟
+ولی پسر..من که آرتمیس نیستم! و حتی اگه عاشق بشم،مثل آرتمیس رفتار نمی کنم، اون اون....خیلی احمق بود. و گول آپولو رو خورد و بعد سعی کرد جبران کنه! هه! اونم با چی؟ اوریون رو صورت فلکی کرد تا بیشتر زجر بکشه! زکی!
_ ولی بازم عاشق شد، و عشق قشنگه... مگه نه؟
به ستاره های بالا سرش خیره شد و گفت..«کافیه دیگه...من نمی خوام عاشق بشم..من همیشه فقط میخواستم یک ستاره داشته باشم»
_چقدر بی سلیقه بحث رو عوض می کنی. در ضمن ستاره ها که درک نمی کنن!
+ ایح.
_پس کی عاشق میشی؟
+وقت گل نی.
_مرسی.
+خواهش.
_یعنی واقعا هیچ وقت قرار نیست عاشق بشی؟
+هممم..نمی دونم...شما چی اعلی حضرت زئوس؟
_من دوست دارم بشم، می دونی واقعا دوست دارم عاشق بشم، درسته لیلی و مجنون هست، خسرو و شیرین هست، دخترک و فرشته هست، ولی همون ازدواج های مامان و بابا هامون چی؟ همون عشق های ساده و بچگونه...با همه سختیاش عشق قشنگه دیگه؟ پس آره، واقعا دوست دارم عاشق بشم. مکثی کرد و گفت :«یه سوال دیگه!»
دست هاشو بالا برد و مثل شوالیه ها داد زد :?...Romance or Comedy
+ کمدی!
_هاهاها! می دانستم! بار دیگه ادای شوالیه ها را در آورد و گفت :
“!! Life is a comedy for those who think and a tragedy for those who feel.
خیلی سعی کرد جلو خنده شو بگیره :«سخنی از ویلیام شکسپیر!»
در حالی که به سمتش میرفت تا بغلش کنه گفت :«آه، تو بهترین داداش بزرگی هستی که یه نفر می تونه داشته باشه! همیشه کمکم می کردی و یادته یه زمانی بهم چی گفتی؟ تو بهم گفتی برم در جست و جوی چیزهای زیبا و من هم رفتم»
_هه! بزار یه اعتراف واقع بینانه و از ته دل بکنم، من همیشه ساده بودم، اونقدر ساده که همه فکر می کردن پیچیده ام، بله...از شدت سادگی پیچیده شدن!
+حرف های فلسفی می زنی مستر!
_به شما کشیده ام آبجی کوچیکه!
ماریا موهاشو با کش بست و گفت :«تو واقعا بهترینی...تو کسی هستی که هرروز پامیشی و غذا درست میکنی..تو کسی هستی که وقتی مامان گریه می کنه می گی بخند! وگرنه میزنمت!...تو یه استندآپ کمدین بی نظیری مستر»
_ آه! بار الها! چه توفیقی از این بهتر که من اسباب خنده شما باشم بانوی من؟ ولی میدونی...تو خاکستری هستی...خیلی سعی کردم روشنت کنم ولی نمیشه، همیشه خاکستری هستی»
ماریا گفت :«آخه رنگ مورد علاقه م خاکستریه»
_مرسی بابت جوابت که منو کوبوند به آسفالت.
دوباره جلوی خندش رو گرفت :«خواهش می کنم!»
دوباره به ستاره ها خیره شد و گفت :«هی! ساعت یک نصف شبه! فکر کنم دیگه باید بریم بخوابیم، الان مامان میاد مارو دعوا می کنه... شب بخیر دختر کهکشان!»
قبل از اینکه بره تو اتاق خوابش گفت :«شب بخیر قهرمان زندگی من»
~~~
این چالش خیلی قشنگ، از وبلاگ یومیکو شروع شده و ممنون برا دعوتش~
دعوت می کنم از عشق کتاب، نوبادی، سمر، کیدو، هیرای، مگی و هرکسی که دوست داشت بنویسه.