یه اوقاتی، حرف های به ظاهر بی اهمیت اهمیت بیشتری دارن. برای این هستن که شنیده بشن. 

مثلا وقتی معلم بهت میگه «از صبح عصبی شدم خدایا» یا «نظرت چیه امروز باهم بریم؟» یا وقتی تایپ میکنه «وای، استرسی که قبل امتحانا کشیدم..» 
تو میدونی معلمت پر از اعتماد به نفس و نیروی "تنبلی چیه بابا!" عه، یا میدونی خونشون به اونجا نمیخوره، یا میدونی از اینکه بگه استرس داره حس بدی بهش دست میده.
شاید خودشون هم متوجه نشن، اما تو کسی هستی که برا شنیدن این حرفها انتخاب کردن؛ براشون مهم نیست تو راجبشون چه فکری میکنی، چون تو، تویی. همونی که باید این حرف ها رو بشنوه. 
برای شنوای دیگران بودن یا فهمیدن اینکه آدما به ما اهمیت میدن حتما لازم نیست غزل ها و قصیده هاشون رو بشنویم یا به درد و دل های فیلسوفانه گوش بدیم؛ گاهی وقتا خیلی سادست. همینجاست. تو همین حرفای ساده قرار داره.

-دخترم (فلانی) رو از اون کلاس بغلی می شناسی؟ باهاش کار دارم

آره می شناسم. دو سال با هم همکلاس بودیم و من همیشه دور تر از او می نشستم. آره می شناسم، از نظر من زیباترین چشم را داشت. آره می شناسم، صدایش موقع کتاب خوندن قشنگترین است. آره او را می شناسم، سلیقه اش در انتخاب پروفایل هایش را دوست دارم. عکس هایی که از خودش را میگیرد هم. آره او را بیشتر از هرکسی میشناسم. البته نه. بیشتر از هرکسی دوست داشتم او را بشناسم. از کودکی اینگونه بودم. قبلا دردناک بودنش را درک نمی کردم. می دانید؟ برایم این گونه بود که خب "تو آن ها را از دور می بینی، ازشان خوشت می آید و همین دیگه. باید چیز دیگری باشد؟" میراکل می گفت احساس نیاز به دیگران فقط آن ها را از آدم دور می کند. من این را فهمیده بوده م. اینکه ممکن است نزدیکشان بشم و اتفاقات خوبی نیفتد و به اصطلاح نقاشی که از آن ها در ذهنم بود خراب شود را هم.

اما صادق باشم، بعضی اوقات حسرت می خورم که چرا بعضی آدم هایی که دوست داشته ام باشند، نیستند. هیچ وقت هم درک نکردم دیگران چگونه می توانند به بقیه نزدیک شوند، بخشی از زندگی هم شوند و تا ابد به خوبی و خوشی در کنار هم زندگی کنند. من نمی توانستم. حتی نمی توانم مثل نیکولا آهن ربای دلم را روشن کنم تا آدم هایی شبیه به من بهم بچسبند. انگار آهن ربای من هردو طرفش دفع می کند. تنها کاری که انجام می دهد همین است. داشتم چی می گفتم؟ آها بله او را می شناسم. مثل همه کسایی که می توانستم بشناسم. 

+دخترم کجایی؟ گفتم میشناسیش یا نه؟ 

-نه خانم گفتم که. نمی شناسم. 

و می دانی، فکر کنم آخر همه اش همین باشد. من آن ها را ببینم، تحسینشان کنم و روزی روزگاری در خیابان آن ها را ببینم یا معلمی ازم بپرسد او را می شناسی؟ و من بگویم نه، نمی شناسم. 

سه سالته؛ عمه برات جوجه میکشه. میگی "حالا من! من!" عمه می خنده. می دونه نمی تونی بکشی اما بهت میده. با مداد زرد توی دستای کوچولوت جوری یه جوجه شبیه جوجه عمه میکشی که تعجب می کنه. با لهجه ترکش قربون صدقت میره. 

برمیگردی سمت بابا. نشون میدی. "بابایی جوجه کشیدم" نگاه نمی کنه؛ لبخند نمی زنه؛ تعجب نمی کنه. 

عمه همیشه این خاطره رو برات تعریف می کرد‌ و بعدش می خندید. اما تو فقط لبخند نزدن بابا رو یادته. 

-

دوازده سالته. برای دانش آموزانی که تو مسابقه ها برنده شدن مراسم گرفتن. مثل همیشه تو مسابقات نقاشی شرکت کردی و برنده شدی. میری بالای سکو. ناظم بهت جایزه میده و لبخند میزنه. دستش رو میذاره رو شونت. احساس افتخار بهت دست نمی ده. چون اون دستی نیست که بخوای بهت افتخار کنه. 

برمیگردی سمت بابا که به زور مامان اومده. نگاه نمی کنه؛ بهت افتخار نمی کنه. 

-

بیست و پنج سالته. روز به روز بیشتر توی رشته ت موفق میشی و همه به اسم "نابغه جوان" میشناسنت. ایده های جدید. الهام های جدید. نقاشی های جدید. تحسین های جدید. 

بالاخره تونستی نمایشگاهی که آرزوش رو داشتی تاسیس کنی. بهتر از این نمیشه.

استادت میاد جلو، درباره اثر جدیدت توضیح می ده. همه دست می زنن. تشویقت می کنن. 

و تو برمیگردی تا بابات رو ببینی. نیومده تا نگاهت کنه. تا تشویقت کنه.

-

و تو اینو خوب می دونی،

همیشه قراره برگردی سمت کسی که هیچ وقت نگاهت نکرد.

ام...سلام؟:_) خب، دلم برا چالش های سی روزه تنگ شده بود. آخرین بار اردیبهشت انجام دادم. این چالش سی روزه رو سلین شروع کرده

 

درباره ده سال بعدت بنویس. چه کسایی توی زندگیتن؟ چه شغلی داری؟ چه عاداتی خواهی داشت؟ توی اوقات فراغتت چیکار میکنی؟ کجا زندگی میکنی؟

ده سال بعد..

احتمالا دانشگاه ام، بستگی به کنکور و رشته ای که هنوز انتخاب نکردم ئه که چی میخونم؛ ولی اگه از "الان" بخوام به اون موقع نگاه کنم، احتمالا دارم برای مهندس (مهندس چی رو نمی دونم حقیقتا) شدن می خونم؛ دوست دارم توی کتابخونه ای یا کافه ای هم به صورت پاره وقت کار کنم. 

عادات؟ عام، فکر کنم یک گربه تا اون موقع داشته باشم، یا وقتایی که بیکارم پیاده یا با ماشین میرم بیرون شهر؟ یا احتمالا اگه بیرون شهر نرم، لیست همه مکان های تاریخی جایی که توش زندگی میکنم رو میرم؛ نمی خوام همینطوری هوای الکی تنفس کنم. آره. مهم ترینش همینه، فارغ از بقیه چیزها. 

 

2.چه زمانی توی زندگیت از ته دلت احساس خوشحالی کردی؟

خوشبختانه، زیادن. زمان های زیادی تو زندگیم از تهِ دلم احساس خوشحالی کردم. حتی بعضی هاشون جوری بودن که وقتی از الان بهش نگاه می کنم با خودم میگم "من چرا سر اینا خوشحال بودم؟" اما اون حس خوشحالی رو یادم می آد. تو مسابقه بسکتبال، انواع بحث ها، وقتی تنهایی رو جای بلندی ایستادی و به پایین نگاه می کنی، تو همه شون اینطوری بودم که "هی‌‌. تو انجامش دادی" و این یکی از چیزاییه که منو از تهِ دلم خوشحال می کنه.

 

3. یه لیست از چیز هایی که میخوای توی زندگیت بهشون برسی بنویس 

1. رسیدن به اهدافم (زیادی کلی بود ولی خب) 

2. فولکس زرد

3. قفسه کتابخونه خیلی بزرگ از کتابا و مانگاها. 

4. نوشتن کتاب. به طوری که بتونم به همه بگم "این کتاب. کتاب منه!" 

5. چند زبانه شدن؛ یادگیری همه زبان هایی که دوستشون دارم 

6. خونه درختی

7. حداقل یک بار تجربه کردن چیزهایی که برای اکثر آدما هیجان انگیزه. کنسرت، بانجی جامپینگ، موج سواری و غیره 

8. آرامش

9. رشد کردن از لحاظ عقلی و فکری. اتفاق می افته اما اون چیزی که می خوام بهش برسم اینه که بزارم درست اتفاق بیفته

10. سبک زندگی مورد علاقم

(بعدا نوشت: اشتباهی فکر کردم نوشته یه لیست از ده چیز:| اما خب همین ده تا کافیه. بعدا شاید اضافه کنم)

 

4. کدوم یکی از آدمای معروف برات الهام بخشه؟ چرا؟

فکر کنم... همه؟ از آرتیست های کیپاپ تا الکس فرگوسن مثلا. (آخریه از اثرات خودندن زندگی نامشه. تازه خوندمش و شدیدا اعتقاداتش رو دوست دارم) و آره. همه آدمای معروف، اون موقعی که باهاشون آشنا می شم، تا یه مدت برام الهام بخشن. 

 

5. اگر فقط سه روز وقت داشته باشی که ده میلیون پوند رو خرج کنی، باهاش چیکار میکنی؟

خب سلین نوشت سیصد میلیارد. 

دویست میلیاردش رو پس انداز می کنم. صد میلیارد هم خرج می کنم. بعد با خیال راحت می خوابم.

 

6. اگر میتونستی زندگیت رو از اول شروع کنی و سه تا چیز رو عوض کنی، چه چیز هایی رو تغییر میدادی؟

من به اون جمله "اگه همه اتفاقات زندگیت نمی افتادن، شاید تو الان اینی که هستی نمی بودی" اعتقاد دارم؛ اما خب یه سری اتفاقات هستن که تو تصمیم گرفتی اما نه چیزی یادت دادن و نه به دردی خوردن. پس  

1. به بچه های فامیل نزدیک نمی شم. 

2. توی یه دوره ای؛ بد اخلاق(!) نمی شدم. 

3. یکم بیشتر، خیلی بیشتر...حرف می زدم.

 

7. یه نامه برای خود 10 سالت بنویس.

سلام. حالت چطوره؟ همیشه دوست داشتم (داشتی؟...) یه نامه از آینده دریافت کنم یا از گذشته. فکر کنم یک بار سعی کردی برا من نامه بنویسی اما نشد. نه؟ اما خب بیخیال.

یسری چیزا می خوام بهت بگم؛ اما نمی گم. چون اول اینکه تو هیچ وقت اینو نمی خونی و این یه حرکت نمادینه تا فقط بدونم تو ده سالگی چطور بودم، دوم اینکه بنظرم خودت (یا همون خودم) بفهمیم بهتره. اما چیزای بدی نیست. خیلی چیزا بهت یاد میده. 

بیخیال، برو توی کمد، با استرس کوری بخون. جفتمون میدونیم بهت گفتن اون هنوز مناسب سنت نیست اما بخونش. بیخیال همه چی. و نترس اون جا نقطه امن توعه. نقطه امن منه. نقطه امن ماعه. 

پی نوشت: اینم بین خودمون بمونه، بعضی اوقات با حالت پوکر بهت نگاه میکنم. نارحت نشیا

 

8. تصورت درباره یه تعطیلات تابستون ایده آل چیه؟

تابستونی که بیشتر اوقات توی اتاق باشی، خودت رو با لیست کتاب/فیلم و سریال و همه چیز به درد بخور خفه کنی؛ تابستون ایده آل منه. 

 

9.اگر قرار بود از روی زندگیت یه فیلم بسازن، کدوم آدم معروف نقش تو رو بازی میکرد؟ چرا؟

عام. نمیدونم. فکر کنم خودم. من بازیگر خوبی نیستم اما چون فیلم زندگی منه، فعلا بازیگری رو نمی شناسم که 'من' رو بتونه به خوبی در بیاره‌. 

(بعدا شاید ویرایشش کردم) 

 

10. اگر قراره بود توی یه جزیره با سه نفر گیر کنی، اون سه نفر چه کسانی بودن؟

(با بچه های بزهس خفن ترین می شد=))))وای) 

با دشمنام(!) اتفاقات جالبی می افتاد. یا آدمایی که همیشه دلم می خواست باهاشون آشنا بشم و نشدم. آره‌. از بین این سه تا. 

من تو رو درک نمی کنم، من حقِ تو برای داشتن چنین احساساتی رو درک می کنم. 

تو هم لطفا سعی کن دفعه بعدی که از عبارت "درکت می کنم" استفاده می کنی، منظور اصلیت "قضاوتت می کنم" نباشه. 

وقتی روی خودت برچسبی می زنی، باید ری اکشن عمومی که مردم در مقابل اون برچسب دارن رو تحمل کنی. آدمای معمولی هیچ وقت از یه شاعر برجسته توقع ندارن هرروز ساعت هفت تا نه صبح با بچه های مهد کودک بازی کنه، یا هیچ کس فکرشو نمی کنه اون دختر بوکسر درباره مدل های جدید کاشت ناخون چیزی بدونه

و اون موقعست که اونا تبدیل به آدمای "عجیب" می شن

یه چیز دیگه هم عجیبه می دونی؟ همین آدمای به اصطلاح عمومی "عجیب" که هیچ کس بهشون اهمیت نمی ده و جامعه اعتماد به نفسشون رو زیر خط فقر کرده، همون آدما یه موقعی‌.. عده خیلی کمی از اون وسط تصمیم می گیرن به جامعه خودشونو نشون بدن. و اون موقع از "عجیب" به "نابغه" تبدیل می شن. 

و این خیلی عجیبه. نه؟