قویه. همه بهش افتخار می کنن و دوست دارن مثل اون عاقل و قوی باشن. در حرف ها و کارهای اون قدرت رو می بینی، می خوای شبیهش باشی، بتونی از پس زندگیت بر بیای و مقاوم باشی. اونایی که از قبل باهاش بودن میگن که اینجوری نبود، قوی نبود. حتی آبرو درست و حسابی نداشت؛ اما این قهرمان بودن آبرو ریخته شده قبل رو نشون نمی ده. باور نمی کنی.
حالا اون هرروز به قوی بودن ادامه می ده و تو به حسرت خوردن
و درست همون موقع که فکر می کنی در قوی ترین حالت خودشه، در مقابل زندگی زانو می زنه. تسلیم میشه. هی صبر کن ببینم، این همون قهرمان رویین تن بود؟ همینی که زانو زده و از زندگی می خواد یه کم صبر کنه تا به خودش بیاد همون آشیلی یه که تو ذهنت ساخته بودی؟
اوه متاسفم که قهرمان نبود، شایدم هنوز هست. اونم یه انسانه آخه. تقصیر تو بود که فراموش کردی هر رویین تنی یه پاشنه آشیل داره.
ولی بیا، بیا فراموش نکنیم همین آدم زانو زده ناتوان، اون رویین تن قهرمانه.
نوشته شده در سه شنبه, ۶ مهر ۱۴۰۰، ۱۰:۳۰ ق.ظ
توسط artemis -
با اینکه این جمله تو همه فیلمای مدرسه ای میاد، ولی من واقعا هیچ وقت همچین انشایی ننوشتم. اینم اولیشه.
پست ماهنامه رو یادتون میاد؟ با خودم قرار گذشته بودم که "هرچی بشه تو باید بنویسیشون" اما نشد. شاید می تونیم اینجوری نگاه کنیم که من حوصله نوشتن این چیزا رو ندارم. روزمرگی، روزمرگی نوشتن واقعا سخته. عجیبه اما با چیزای تویئت مانند برا نوشتن تو هر روز بهتر کنار میام.
–امسال، موقع تابستون مثل هرکس دیگه ای برنامه زیاد داشتم، بیشترشون هم عملی کردم. اما یه ویژگی آزار دهنده راجب من اینه که بعضی اوقات پروژه دیدن فیلمی رو رها می کنم، بعد اونقدر نسبت بهش حس بدی پیدا می کنم که بجای رها کردن کامل اون فیلم، به پروژه های دیگه اهمیت نمی دم و این دقیقا به شکل دومینو مانندی باعث خراب شدن همه برنامه ها میشه. می تونم کنترلش کنم اما مزخرفه
–بدترین کاری که کردم، نخوندن بود. طاقچه بینهایت و خوندن پرسی جکسون رو رها کردم، این چند وقت اینجوری شدم که کمتر کتابی می تونه جذبم کنه. شاید بخاطر این باشه که فاصله گرفتم. حتی فن فیک هم نخوندم. و فکر کنید چقدر پشیمونم از اینکه لیست کتاب های تابستون و فن فیک ها از گوشه سلام می رسونه و دیگه نمی تونم مثل تابستون اونا رو راحت بخونم.
–یچیز دیگه، من سادیسم دارم. البته همه درونمون سادیسم حتی شده کوچیک داریم. اما من قوی تر از اطرافیان دارم. بعضی اوقات عصبانیت درونم رو نمی تونم آروم کنم، بجای فکر کردن به شکلی که باید باشه حرفای عصبی کننده ای می زنم و بقیه ناراحت میشن..که البته حق دارن و فکر کنید من چقدر پوکر و عصبی میشم از اینکه حرفی که توی عصبانیت می زنم همه چی رو نابود می کنه در صورتی که اگه با آرامش فکر می کردم، یسری اتفاقا نمی افتاد
ازش متنفرم اما این رو هم می تونم کنترل کنم.
–شش ماه از سال گذشت، به قول آگاتا کریستی تو فیلم آگاتا و حقیقت قتل "من کسی نیستم که با فکر اینکه وضعم می تونست بدتر باشه حالمو بهتر کنم" و این در مورد منم صدق می کنه. اگه نیمه دوم سال مثل همین شش ماه اول باشه و خودمم یسری از چیزها رو تغییر بدم، زیبا میشه
–پایان انشا.
آهنگ نوشت: چون حیف بود اوپینگ مورد علاقم از ناروتو اینجا نباشه
تجربه روزها
::
نوشته شده در چهارشنبه, ۳۱ شهریور ۱۴۰۰، ۱۰:۲۴ ق.ظ
توسط artemis -
| ۴
نظر
ولی باز هم هرچقدر تو انواع سرویس دهنده های وبلاگ نویسی, انواع اپلیکیشن ها یا توی تمام دفتر هات بنویسی، یه گروه بزرگ از دوستات داشته باشی، حتی اگه اون قدر بنویسی که دستات از نوشتن کبود بشه, یسری چیز ها هست که هیچ وقت، هیچ جا نمی تونی بنویسیش یا برا کسی تعریف کنی، چون نمی شه. نمیشه. هیچ وقت هم نخواهد شد.
دردها و افکارهایی تو زندگی هر آدمی هستن که مختص خودشن، اگه زندگی هر کس یه اتاق باشه، تو نمی تونی از اتاق خودت وارد اونجا بشی و سعی کنی جاهای مخفی اتاق یکی دیگه رو کشف کنی، چون توش زندگی نکردی. پس الکی تلاش نکن.
نوشته شده در پنجشنبه, ۱۸ شهریور ۱۴۰۰، ۰۴:۰۰ ب.ظ
توسط artemis -
یه دیالوگ بود می گفت "وقتی میگی یه نفر رو دوست داری، خودش رو دوست نداری، افکارش رو دوست داری" میدونی این واقعیه، گاهی وقتا فکر می کنم اگه یه روز قدرت جادویی برا انجام هر کاری رو بهم بدن، افکار کسایی که دوستشون دارم رو می دزدم، از اینجا فرار می کنم و راستش رو بخوای حتی دیگه هیچ وقت پیش همون کسایی که این افکار رو دارن بر نمی گردم.
نوشته شده در يكشنبه, ۷ شهریور ۱۴۰۰، ۰۳:۲۴ ب.ظ
توسط artemis -