اولین روز بعد از تمام کردن انیمه ای که نصف سال را باهاش گذراندیم، را چگونه بگذرانیم؟ (20 نمره) 

-آبل1689 یه خوشه کهکشانیه که به شکل یه ذره بین عمل می کنه, هفت سال قبل از تولدم گرفته شده

-وقتی سرچ کردم نوشته بود "آبل 1698" نور را خم میکند و همینطور که نور سریع ترین چیز دنیاست؛ 

حس خوبی داد

ولی باز هم هرچقدر تو انواع سرویس دهنده های وبلاگ نویسی, انواع اپلیکیشن ها یا توی تمام دفتر هات بنویسی، یه گروه بزرگ از دوستات داشته باشی، حتی اگه اون قدر بنویسی که دستات از نوشتن کبود بشه, یسری چیز ها هست که هیچ وقت، هیچ جا نمی تونی بنویسیش یا برا کسی تعریف کنی، چون نمی شه. نمیشه. هیچ وقت هم نخواهد شد.

دردها و افکارهایی تو زندگی هر آدمی هستن که مختص خودشن، اگه زندگی هر کس یه اتاق باشه، تو نمی تونی از اتاق خودت وارد اونجا بشی و سعی کنی جاهای مخفی اتاق یکی دیگه رو کشف کنی، چون توش زندگی نکردی. پس الکی تلاش نکن. 

یه دیالوگ بود می گفت "وقتی میگی یه نفر رو دوست داری، خودش رو دوست نداری، افکارش رو دوست داری" می‌دونی این واقعیه، گاهی وقتا فکر می کنم اگه یه روز قدرت جادویی برا انجام هر کاری رو بهم بدن، افکار کسایی که دوستشون دارم رو می دزدم، از اینجا فرار می کنم و راستش رو بخوای حتی دیگه هیچ وقت پیش همون کسایی که این افکار رو دارن بر نمی گردم.

قاطی پاتی؟ قاطی پاتی. 

 

––دو ماه و نیم از تابستون گذشته، با اینکه چندان حس زیبایی به شروع شدنش نداشتم تا اینجا خوب بوده. تونستم که وقت رو به بطالت نگذرونم، درسته بین همین روزا یه روزایی واقعا مزخرف بود و فکر می کردم که این تابستون چقدر مزخرفه اما فرداش با نهایت لذت بردن از همه چی ادامه می دادم. 

––وبلاگ بلاگفام رو پاک کردم، دیگه حس خوبی به نوشتن تو سرویس های دیگه نداشتم. کم کم دارم با پنل بیان دوباره رفیق می شم، هیچ وقت فراموش نکنید بازگشت همه بسوی این پنل است.

––جدیدا اینجوری شدم که هر مانگا/کتاب/فیلمی شروع می کنم، اون وسط بیخیال می شم و با یه "خب، بزار ببینم آخرش چی میشه" مجموعه رو تموم می کنم، تا اینجاش خوبه ولی وقتی یه جا می خونم که «گاد، اون قسمتی که فلان اتفاق افتاد، شدیداً خفن بود!» تمام عذاب وجدان ذهنمو فرا می گیره. 

––شعرای حسین صفا یه جوریه که تا میخوای درونش فرو بری حقیقت رو محکم میزنه تو صورتت. 

––چرا این تصور که شر یه موجود باهوش، مرموز و متنفر از احساسات و خیر یه موجود مهربون، به شدت صافت، کیوت و ساده ست تموم نمیشه؟ جدا متوجه نیستید آدما می تونن به شدت قدرتمند و بازم مهربون باشن؟ 

––به هیچ وجه حس خوبی به شروع مدرسه ندارم. خودمم نمی دونم چرا ولی استرس دارم، مخصوصا اگه حضوری باشه..

––ای کاش نسبت به یسری آدما گارد نداشتم و همون‌طور که اونا خیلی معمولی با من حرف می زنن، منم می تونستم خیلی معمولی باهاشون حرف بزنم

––حس پیدا کردن یه خواننده جدید جز قشنگترین حس های دنیاست.

––اصل نوشتن اینه که بتونی حتی از مجسمه روی میز هم ایده بگیری، خب من اینو خیلی وقت بود از دست داده بودم اما دارم به دستش میارم، قدرتی که کلمات می تونن برسونن واقعا شگفت انگیزه. 

––بعضی اوقات میام تو قسمت ارسال یه مطلب جدید، بعد نوشتن چیزی که تو ذهنم بود، اینجوری میشم که "هی، اینو قبلا یه جا دیگه نخونده بودم؟" بعد اونقدری با خودم کلنجار میرم که ترجیح می دم همون دکمه انصراف رو بزنم.

––ای کاش اینجا هم مثل سوشال مدیا های دیگه قابلیت اینکه بتونی وبلاگ رو خصوصی کنی داشت. 

––یه نصیحت از من داشته باشید، حواستون باشه که هیچ وقت با وبلاگتون غریبه نشید. نقطه. 

 

پی نوشت: آهان یه چیز دیگه، اگه کیدراما می بینید چند تا از کیدرامای مورد علاقه تون رو بگید:)) ممنون :دی 

امروز روزیه که اینجا رو زدم، 

نمی دونم اینو کجا خوندمش یا حتی خودم گفتمش ولی می گفت «امیدوارم هر وقت به عقب نگاه می کنی از همه چی راضی باشی!» 

من از فروردین/اردیبهشت سال پیش وبلاگ می خوندم، و همیشه وبلاگ نویسی و کسایی که وبلاگ می نویسن، خیلی تو ذهنم بزرگ و رنگارنگ بودن، آدمایی که عوض نوشتن تو فضاهای مجازی دیگه، این جا رو انتخاب کردن. خوندن روزمرگی های وبلاگ ها واقعا برام دلنشین بود. یکم که گذشت، دیدم واقعا نمی تونم فقط وبلاگ خون باشم و هر طوری شده باید وبلاگ بزنم.

اون اولا وبلاگ زدن برام خیلی سخت و دور جلوه می کرد، جو بلاگ بیان هم خیلی بزرگونه بود و اینجوری بودم که «نه بابا! من اصلا نمی تونم کنار این همه وبلاگ فاخر وبلاگ نویس باشم! سخته سخته!» برای همین بار اول تو بلاگفا زدم، ولی نمی دونم چی شد که بلاگفا وبلاگ رو فیلتر کرد :)) 

و اومدم بیان، نزدیکای ساعت دوازده شب، بعد از کلی کلنجار رفتن با صفحه ثبت نام بالاخره تونستم اینجا رو بزنم، و نمی دونم بهم می‌خندین یا چی، اما همون شب من از خوشحال بودن خوابم نبرد و مثل بچه هایی که برا اسباب بازی جدیدشون ذوق می کنن، قالب رو نگاه می کردم و قربون صدقه ش می رفتم -این کارو هنوز می کنم البته :دی-

دیشب، همون موقع که وبلاگ دقیقا 365 روزش شد، همه پستام رو خوندم، حتی اونا که آرزو می کنم چشم هیچکس بهشون نیفته، و دروغ چرا از همه شون لذت بردم، منی که بدون تجربه نوشتن تو هیچ جایی به غیر از دفترم رو نداشتم اومدم اینجا. واقعا میشد رشد کردن رو تو تک تک پستام به ترتیب دید و این خوشحال کنندست.

خوشحالم که یک سال از وبلاگ‌نویسیم گذشته، روزایی که می تونستم دکمه حذف وبلاگ رو بزنم و نزدم، صفحه چت های طولانی، کافه بیان، وقتایی که نوشتن تو اینجا تنها چیزی بود که بهم آرامش میداد، و تک‌تک خاطرات این یک سال. 

کلام فضا، مرسی که بخشی از وجودمی، تولدت مبارک! 

 

+فک کنم فقط قدیمیا (!) میدونن ولی لازم بود یادی از این شعر که این وبلاگ رو از روش برداشتم بکنم.

" ظهر بود.

ابتدای خدا بود.

ریگ زار عفیف

گوش می کرد،

حرف های اساطیری آب را می شنید.

آب مثل نگاهی به ابعاد ادراک.

 

لک لک

مثل یک اتفاق سفید

بر لب برکه بود.

حجم مرغوب خود را

در تماشای تجرید می شست.

چشم

وارد فرصت آب می شد.

طعم پاک اشارات

روی ذوق نمک زار از یاد می رفت.

 

باغ سبز تقرب

تا کجای کویر

صورت ناب یک خواب شیرین؟

ای شبیه مکث زیبا

در حریم علف های قربت!

در چه سمت تماشا

هیچ خوشرنگ سایه خواهد زد؟

کی انسان

مثل آواز ایثار

در کلام فضا کشف خواهد شد؟

ای شروع لطیف!

جای الفاظ مجذوب، خالی!

سهراب سپهری"