در کنار هم نشسته بودیم، شروع کردم و از همه چیز سخن گفتم. وقتی زمان زیادی گذشت برایت گفتم از داشتن تو خوشحالم و تو خندیدی. خنده هایت فضا را پر می کرد. باز هم حرف زدم؛ نمی خواستم سکوت کنیم. من می دانستم؛ سکوت ما را از هم دور می کرد. تو حرف زدی، آن قدر حرف زدیم که فکر کردم در دنیا فقط ما وجود داریم و خواهیم داشت.
میان حرف هایمان به هم خیره شدیم، درچشم هایت چیزی را مشاهده کردم که قبلا نبود. چیزی ترسناک اما حقیقی؛ دروغ گفتن. با نگاه به آنها متوجه شدم تو دروغ می گفتی، من دروغ می گفتم، ما تمام مدت دروغ می گفتیم، ما آنقدر دروغ گفته بودیم که اکنون گفتن حقایق دروغ بنظر می آمد.
من می دانستم سکوت ما را از هم دور می کند ولی کسی به من نگفته بود سخن گفتن هم نمی تواند جلوی دور شدن را بگیرد.
سردم شد، دیگر سخنی برای گفتن نداشتیم و بالاخره سکوت کردیم. سکوت مانند قایقی من را از جزیره تو دور میکرد. توقع داشتم تو آن را بشکنی، اما این خواسته زیادی بود. ما چطور می توانستیم سکوت را بشکنیم وقتی خواستارش بودیم؟ و چگونه می توانستیم سخن گفتن را آغاز کنیم وقتی با نقاب هایمان دروغ می گفتیم؟
و حالا متوجه شدم ما سال ها کنار هم نشسته بودیم بدون آنکه در کنار هم بوده باشیم.