آرامیس عزیزم
معمولا وقتی یک کتاب را به پایان میرسانم متوجه میشوم دیگر آن دنیای کتاب وجود ندارد! آن دنیایی که آدمها سوار اسب می شوند می روند به جنگ گلادیاتورها، یا آن دنیایی که شرلوک هلمز از دست آیرین آدلر شکست میخورد یا آن دنیای آنه شرلی که لباس هایشان از همه ی لباسهای من زیباترند! دروغ چرا؟ غصه میخورم. کاش میشد به جای آنکه بنشینم کنار آدمهایی که تنها فکر و ذکرشان اینست که فلانی چه می کنند و توی مهمانی ها (که اغلب من یک گوشه می نیشنم چون نه در فامیلمان همسن دارم و نه حتی یک هم صحبت) زل می زنند به آدم و می گویند : یک چیزی بگو! آخر چه بگویم؟ می گویم : خوبم مرسی. و همین کافیست که لغت "تنها" نسیبم شود!
برای همین پناه میبرم به همان دنیایی که برایم لذت دارد. می نشینم و درباره کتابهایی که خواندم خیال پردازی می کنم. می روم به نارنیا و اصلان را پیدا می کنم، میروم پیش راسکلینکف و این جدالش با عقل و دلش را تماشا می کنم.
گمانم همه همینطورند، همه ی آدمهایی که شبیه من اند. میدانی آرامیس ما خودمان می دانیم که نامه ی هاگوارتز برایمان نمیاید یا نمیتوانیم برویم به دنیای توکیو غول. آری ما همه میدانیم . اما با این حال باز هم لذت ببریم، لذت! همان چیزی که برای همه انسان ها لازم است و "ما " کشفش کردیم.
آرامیس عزیزم، اگر کسی به تو گفت : انقد خیالپرداز نباش! حرفش را باور نکن! بنیش یک گوشه و برو به دنیای خودت! جهنم :)
پ.ن: از آن پست هایی بود که اگر نمینوشتم دیوانه میشدم.