آرامیس عزیزم 

معمولا وقتی یک کتاب را به پایان می‌رسانم متوجه می‌شوم دیگر آن دنیای کتاب وجود ندارد! آن دنیایی که آدمها سوار اسب می شوند می روند به جنگ گلادیاتورها، یا آن دنیایی که شرلوک هلمز از دست آیرین آدلر شکست می‌خورد یا آن دنیای آنه شرلی که لباس هایشان از همه ی لباس‌های من زیباترند! دروغ چرا؟ غصه می‌خورم. کاش می‌شد به جای آنکه بنشینم کنار آدمهایی که تنها فکر و ذکرشان اینست که فلانی چه می کنند و توی مهمانی ها (که اغلب من یک گوشه می نیشنم چون نه در فامیلمان همسن دارم و نه حتی یک هم صحبت) زل می زنند به آدم و می گویند : یک چیزی بگو! آخر چه بگویم؟ می گویم : خوبم مرسی‌. و همین کافیست که لغت "تنها" نسیبم شود!

برای همین پناه می‌برم به همان دنیایی که برایم لذت دارد. می نشینم و درباره کتابهایی که خواندم خیال پردازی می کنم. می روم به نارنیا و اصلان را پیدا می کنم، می‌روم پیش راسکلینکف و این جدالش با عقل و دلش را تماشا می کنم‌.

گمانم همه همینطورند، همه ی آدمهایی که شبیه من اند. می‌دانی آرامیس ما خودمان می دانیم که نامه ی هاگوارتز برایمان نمیاید یا نمی‌توانیم برویم به دنیای توکیو غول. آری ما همه می‌دانیم . اما با این حال باز هم لذت ببریم، لذت! همان چیزی که برای همه انسان ها لازم است و "ما " کشفش کردیم.

آرامیس عزیزم، اگر کسی به تو گفت : انقد خیالپرداز نباش! حرفش را باور نکن! بنیش یک گوشه و برو به دنیای خودت! جهنم :)

پ.ن: از آن پست هایی بود که اگر نمی‌نوشتم دیوانه می‌شدم.

 مامانمو می بینم که جز زحمت چیزی نداشتم براش . آبجیم که وقتی بغلش می کنم منو پرت می کنه اونور ولی روز تولدم برام کتاب می خره . پسر دایی کوچیکه که یک سالشه و وقتی ازش می پرسم :منو دوست داری ؟ 

میگه : نههه 

دوستم نبات *  که هروقت اسمش یادم میاد یه لبخند گنده می زنم . امیلی * که سه سال ازم بزرگتره اما از بچگی باهم دوست بودیم‌ و دلم براش خیلی تنگ شده .  کلاسای شاد که خیلی تو روح و روانم تاثیر گذاشته و باعت شادیم شده .کتاب ، نویسنده ها ، شخصیت ها و هرچیزی که به کتاب ربط داره .شعر های سهراب سپهری که عصرها می رم سراغشون .  و در آخر اینجا یعنی بیان و شماها که داید این متن مزخرف رو می خونید یکی از دلخوشی های بزرگ زندگیم هستین :)) و خدا ! که منو لایغ این همه دلخوشی دونسته 

* اسم مستعار ! 

+ چالش از : رادیو بلاگی ها

+ همه ی ما دلخوشی هایی داریم . پس همه مون هم باید بنویسیم ! 

 

 

سلام..

به این فکر می کردم که به چه کسی باید سلام کنم؟ بعد تو را به یاد آوردم، آری تو را. که از بچگی مزاحمم بودی و من ازت می ترسم. به احتمال زیاد نوه هایت، نبیره هایت یا ندیده هایت این نامه را خواهند خواند.

پس ای نبیره مزاحم همیشگی! سلام 

آرامیس عزیزم 

سلام...

اولین بار است که برایت نامه مینویسم. دیده بودم همه در وبلاگ هایشان برای کسی نامه می نوشتند. نمی‌دانی وبلاگ چیست؟ مهم نیست من هم درست نمی دانم، بگذریم..یک لحظه به خودم آمدم و دیدم که هیچ کس را ندارم برایش نامه بنویسم، نه اینکه کسی را نداشته باشم، نه به قول سهراب سپهری

""دوستانی دارم بهتر از آب روان ""

اما آنقدر برایم با ارزش نیستند که برایشان نامه بنویسم. من می‌توانم ساعت ها با آن ها بخندم. مسخره بازی کنم اما خب! همه حرف ها را که نمی توان به یک نفر گفت! نه؟

نام تو را در یکی از کتاب ها دیدم و دیدم با آرتمیس قافیه زیبایی دارد. پس تو را خلق کردم! حالا حس و حال خدا را می‌فهمم. دلم می خواهد همه را مجبور کنم برایت زانو بزنند‌.

نمی دانم تو شخصیتی خیالی هستی یا واقعی؟ در آینده هستی یا گذشته؟ می‌آیی یا نمی‌یایی؟ نمی دانم هیچ کدام را نمی‌دانم فقط می‌دانم تو هیچ کس نیستی! 

آرامیس عزیزم، امروز بیست و یکم شهریور است و ده روز دیگر مانده تا شروع پاییز. رک بگویم من همیشه عاشق پاییز بوده ام. عجیب نیست؟ آدم متولد غنچه‌های دل انگیز بهار باشد اما پاییز را دوست داشته باشد. هیچ وقت عاشق بهار نبودم‌ آخر خدا مرا گذاشته آن آخر آخری های بهار. یعنی چه؟ نمی دانم تابستانی ام یا بهاری.

این افکار تا سال پیش ملکه ذهنم بودند اما حالا نه. من بهار را بیشتر دوست دارم. پاییز دیگر در نظرم آن زیبایی گذشته را ندارد. شاید به خاطر بسته شدن مدرسه است یا اینکه دریافتم : آدم باید خودش را بیشتر دوست داشته باشد. نمی‌دانم، تو می‌دانی؟

من خودم و تو را درست می شناسم‌. دلم به حال خوانندگان کم اینجا سوخت که یک وقت با دیدن یک نامه بی نام و نشان گیج و کنگ نشوند :) 

به عنوان نامه اول کمی ساده بود. می دانم. ولی به قول چارلی چاپلین : 

"سادگی به این سادگی ها نیست"

دوستدار تو : آرتمیس 


آرامیس به معنی:  آرامش کننده 

آرتمیس به معنی: شکار 

من شکار می کنم تو آرامم می کنی.

زیبا نیست؟ 

سلام=)

خب احتمالا می دونین دیگه جریان این چالشو که از اینجا شروع شده و چون من اصولا هر چالش رو پایم تو اینم شرکت کردم D: 

 

چی میشه اگه یک روز کل رهبران جهان این دعواها، بگومگو ها‌، جنگ ها و همه اینا رو تموم کنن و بعد بدون هیچ سیاست خفته ای بنشینن کنار همو چای بخورن. یه لیوان چای گل گاو زبان؟ ها؟