آرامیس عزیزم 

سلام...

اولین بار است که برایت نامه مینویسم. دیده بودم همه در وبلاگ هایشان برای کسی نامه می نوشتند. نمی‌دانی وبلاگ چیست؟ مهم نیست من هم درست نمی دانم، بگذریم..یک لحظه به خودم آمدم و دیدم که هیچ کس را ندارم برایش نامه بنویسم، نه اینکه کسی را نداشته باشم، نه به قول سهراب سپهری

""دوستانی دارم بهتر از آب روان ""

اما آنقدر برایم با ارزش نیستند که برایشان نامه بنویسم. من می‌توانم ساعت ها با آن ها بخندم. مسخره بازی کنم اما خب! همه حرف ها را که نمی توان به یک نفر گفت! نه؟

نام تو را در یکی از کتاب ها دیدم و دیدم با آرتمیس قافیه زیبایی دارد. پس تو را خلق کردم! حالا حس و حال خدا را می‌فهمم. دلم می خواهد همه را مجبور کنم برایت زانو بزنند‌.

نمی دانم تو شخصیتی خیالی هستی یا واقعی؟ در آینده هستی یا گذشته؟ می‌آیی یا نمی‌یایی؟ نمی دانم هیچ کدام را نمی‌دانم فقط می‌دانم تو هیچ کس نیستی! 

آرامیس عزیزم، امروز بیست و یکم شهریور است و ده روز دیگر مانده تا شروع پاییز. رک بگویم من همیشه عاشق پاییز بوده ام. عجیب نیست؟ آدم متولد غنچه‌های دل انگیز بهار باشد اما پاییز را دوست داشته باشد. هیچ وقت عاشق بهار نبودم‌ آخر خدا مرا گذاشته آن آخر آخری های بهار. یعنی چه؟ نمی دانم تابستانی ام یا بهاری.

این افکار تا سال پیش ملکه ذهنم بودند اما حالا نه. من بهار را بیشتر دوست دارم. پاییز دیگر در نظرم آن زیبایی گذشته را ندارد. شاید به خاطر بسته شدن مدرسه است یا اینکه دریافتم : آدم باید خودش را بیشتر دوست داشته باشد. نمی‌دانم، تو می‌دانی؟

من خودم و تو را درست می شناسم‌. دلم به حال خوانندگان کم اینجا سوخت که یک وقت با دیدن یک نامه بی نام و نشان گیج و کنگ نشوند :) 

به عنوان نامه اول کمی ساده بود. می دانم. ولی به قول چارلی چاپلین : 

"سادگی به این سادگی ها نیست"

دوستدار تو : آرتمیس 


آرامیس به معنی:  آرامش کننده 

آرتمیس به معنی: شکار 

من شکار می کنم تو آرامم می کنی.

زیبا نیست؟ 

سلام=)

خب احتمالا می دونین دیگه جریان این چالشو که از اینجا شروع شده و چون من اصولا هر چالش رو پایم تو اینم شرکت کردم D: 

 

چی میشه اگه یک روز کل رهبران جهان این دعواها، بگومگو ها‌، جنگ ها و همه اینا رو تموم کنن و بعد بدون هیچ سیاست خفته ای بنشینن کنار همو چای بخورن. یه لیوان چای گل گاو زبان؟ ها؟ 

مادرم خورشید می کشید. در دفتر خواهرم پر بود از خورشید هایی زیبا، نه از آن خورشید هایی که بقیه گوشه دفتر می کشیدند نه‌‌. خورشید هایی بزرگ درست وسط صفحه با چشمانی نارنجی و چهره هایی با رنگ های زرد و نارنجی. در دنیای دفتر خواهرم رنگ بود و امید، دلم می خواست بروم آنجا. خورشید ها حرف می زدند با من، حرف هایی خوب و آشنا مثل داستان های مادر بزرگ ها. من هم خورشید می خواستم، مادرم گفت :وقتی بزرگ تر شدی برایت می کشم‌ من مدرسه رفتم. اول، دوم، سوم، چهارم، پنجم و......اما می دانید هنوز منتظرم‌. منتظرم مادرم بیاید با یک دفتر نقاشی و برایم خورشید بکشد. چه خورشید زیبایی! 

 

آمده ایم مسافرت. اینجا هیچ کس نیست جز خودمان اما تا دلتان بخواهد خورشید می درخشد. خورشید هایی مثل خورشید های دفتر خواهرم 

پ.ن: اینجا نت هم ندارد. بزور توانستم این را پست کنم‌ . دلم می خواست حداقل شما خورشید داشته باشید. 

نمی دانم کسی کرونا رو ساختگیه یا نه ، اما می دانم هرکی بوده کور بوده و تنهایی دختر پرستار ICU را که در غیاب مادرش آرام در رختخوابش می گرید را ندیده . یا شاید کر بوده و صدای آخرین سرفه های معلم مدرسه را نشنیده . یا شاید فلج بوده و نتوانسته لمس کند دستان پدر بزرگ پیر را . یا شاید لال بوده و نتوانسته به دختر جوانی که نزدیک کنکور پدر و مادرش را ازدست داده تسلیت بگوید . اما می دانم هرچه بوده  انسان نبوده حتی حیوان هم نبوده شاید مثل همون ویروسی بوده که ساختتش و حتی بدتر از اون .

با مادر رفته بودیم خرید لباس، یک مغازه سر کوچه ی ما است ، از آن مغازه های کوچکی که اگر داخلش را بگردی هزار تا چیز جالب پیدا می کنی.
وارد شدیم. مادر داشت با خانم فروشنده گفت وگو می کرد. من به دختر کوچک فروشنده نگاه می کردم. او صندلی را برداشت گذاشت کنار میز. نشست روی صندلی تا قدش به ما برسد. حدودا پنج یا شش ساله بود. چشم و ابروها مشکی و بینی کوچک و باید بگویم که چشمانش خیلی درشت بود. چون همیشه کودک درونم فعاله و دوست دارم با بچه ها ارتباط خوبی داشته باشم لبخند زدم، با آن چشمان درشتش به من خیره شد ولی لبخند یا حتی پوزخند نزد‌. در همان چند ثانیه که بهم خیره شدیم من فکر کردم :«یعنی این کودک می تونه چه کسی بشه ؟ شاید میشل اوباما ، شاید سیمین دانشور. شاید اولین رییس جمهور زن ایران بشه و من یک روز افتخار کنم که به اون لبخند زدم!» جالبه من حتی اسم دخترک را نمی دانستم اما تا آخر آینده اش را رفتم.
 

نمی دانم کی: چند روز دیگر



مامان: برو ببین لباس فروشیه بازه؟
از در می روم بیرون . مغازه دیده می شود. بسته است
من: بسته است مامان
مامان: چند روزه که بسته است ، شاید رفتن شمال
من: آره شاید
                               

 باز هم چند روز دیگر

 

آیس پک به دست به دست به سمت کوچه مان می رفتیم. درست دم در مغازه لباس فروشی یک بنر زده بودند. احتمالا بنری برای یکی از پیرهای فوت شده فامیل اما نه نه.
عکس همان دخترکی بود که به من لبخند نزده بود. زیرش نوشته شده بود:
فرشته کوچولومون زود رفتی!
اسمش نلیا بود.

 

پی نوشت : نمی دونستم چه جوری باید بنویسم، چون این داستان واقعی بود.حالا که این پست را خواندید برای شادی روح آن دخترکی که من لبخند نزد یک صلوات بفرستید.