آرامیس عزیز!
اکنون که برایت نامه می نویسم در ایستگاه فضایی شماره ۴ هستیم، فرمانده رفته و من اینجا تنها نشسته ام و به تو به فکر می کنم و به تنهایی....حتما آدم هایی را می بینی که همیشه ساکت یک گوشه نشسته اند و به این کارشان افتخار هم می کنند! یا می گویند: کاش همیشه آدمها همیشه تنها باشند. اما نه! من در اینجا اینگونه فکر نمی کنم، زمانی که خورشید آرام آرام در این سیاره ساکت طلوع می کند و تشعشعات زیبایش اجازه نگاه کردن به خورشید را بهمان نمی دهد، من یک نفر را میخواهم که کنار هم بنشینیم. درباره چیزهای غیر متعارف مثل اینکه فلان بازیگر چند باز ازدواج کرده یا اینکه کتاب جدید فلان نویسنده کی میاید بحث کنیم! می دانی...اگر همان آدمهای ساکت را سه ساعت در یک اتاق تنهایشان بگذاری و بگویی بین حرف زدن یا زدن شوکر برقی کدام را انتخاب خواهند کرد، همان آدمها میگویند شوکر برقی!
آرامیس، اینجا هیچ کس نیست، همه در آن سیارک ریزه میزهی زمین جمع شده اند و تنها یک گوشه نشسته اند، اما آرامیس! تنهایی نعمت نیست..اجبار هم نیست. تنهایی رو اگر در یک کفه ترازو بزاری هم خوبی دارد و هم بدی .اما در جاهای بزرگ احساس تنهایی کردن ناراحت کننده است و من اکنون اینگونه ام.
یک روز همدیگر را خواهیم دید، یک روز با هم ستاره ها تماشا میکنیم، یک روز میان رنگین کمان های سیاره ای قدم خواهیم برداشت، در آب های آزاد قدم خواهیم زد، میان دو هجای هستی توت خواهیم خورد، عشق را لمس خواهیم کرد و تا آن روز، من دوستت خواهم داشت.
دوست دار تو، آرتمیس
یک ماه بود برایت نامه ای نیامده بود؟ چه کنم؟ نامه رسان این کهکشان نمی داند دلتنگی چیست.