به مراسم برترین پرتره دهکده میروم.خیلی وقت است که شروع شده . هر سال به روستایمان میایند و از افراد دهکده پرتره میگیرند و داوری می کنند که کدامشان بهتر کشیده . نفس عمیقی می کشم و هوای دهکده در بدنم جریان می گیرد . جلوتر که میروم همه جا پر از آدم است.نقاش ها قلم ها را با چنان بی صبری به تابلو می پاشند و مدل ها صاف ایستاده اند و سعی می کنند تکان نخورند.
دخترک نقاشی را آنجا می بینم . توجه ام را جلب میکند . عوض کشیدن پرتره خورشید و ابر می کشد ! این روزها چقدر مردم دیوانه شده اند ! شاید هم...چون کسی جلویش نیست مجبور به کشیدن طبیعت شده ...با اعتماد به نفس جلو میروم و میگویم : سلام ! میشه از من پرتره بکشی؟
مطمئنم بودم اکنون ذوق میکند و بالا و پایین می پرد ! اما اینگونه نشد . به سر و و ضعم نگاهی کرد و گفت : من آدم ها را نمی کشم
تعجب می کنم و می گویم : چرا؟
می گوید : من دوست دارم چیزی رو خلق کنم که مردم بتونن حسش کنن . نه مثل هنرمندانی مثل داوینچی ...
این دخترک احمق نقاش !یکی از برترین نقاش های دنیا را به سخره گرفته!
صدایم بالاتر میرود : تو داری داوینچی رو با شاهکار مونالیزا به مسخره میگیری؟ فکر کردی کی هستی؟
حتی اخم هایش هم در هم فرو نرفت . نگاهی به من کرد و با لبخند گفت : من داوینچی را سرزنش نمی کنم ....من سبک نقاشی خودم رو دارم.
صورتم سرخ میشود و میگویم : سبک نقاشیت چی هست؟
زیر لب میگوید : دنیا! داوینچی مونالیزا رو کشید و میدونی؟ همه درگیرن که مونالیزا کیه! ولی من خورشید رو می کشم. همون چیزی که هرروز صبح طلوع میکنه و میخوام که وقتی مردم نقاشی هام رو نگاه می کن با خودشون بگن : عه!! این خورشیده!! من چیزی رو خلق می کنم که مردم بتونن حسش کنن.
چیزی نگفتم و به خانه بازگشتم . فردای آن روز دوباره به مراسم رفتم.هیچ دخترک نقاشی آنجا نبود. از هرجا سراغش گرفتم گفتند : کیو میگی؟
+همون دختره..که موهاش زرد بود
_آهان جسیکا؟ اون یک خدمتکار بود و... دیروز خودکشی کرد.
+چی؟ چرا؟
کسی حرفی نزد. آن مرد گفت : از اینجا برو،برات دردسر میشه ها!
وقتی به سمت خانه میرفتم خورشید را در حال غروب دیدم و به یاد دخترک نقاشی که انسان ها را نمی کشید و دیگر وجود نداشت افتادم و لبخند زدم.