الی کتابی را که بین زباله های محل کار پدرش پیدا کرده بود در آغوش کشید . "یک کتاب" چیزی که تو دنیای اون ممنوع بود . دنیایی پر اینترنت ، تلفن های جدید . آدمهای بی احساس که تنها چیز مهم تو زندگیشون این بود که حقوقشان کی می رسد ! قطارهایی که به مقصد نمی رسند . خانه ای بدون صدای بچه ، بدون عشق . نمی دانست چرا ولی باید این کتاب را می خواند . رفته بود زیر زمین ،  اگر یکی از آن آدمهای بزرگ های وزارت "بِکزب : بدون کتاب ، زندگی بهتر " او را می دیدند زندگیش به فنا بود . اما هنوز نمی دانست چرا باید کتاب می خواند .  الی نفس عمیقی کشید و کتاب را باز کرد : روزی بود و روزگاری ....

دخترک فقیری در آسیابانی زندگی میکرد. پدری پیر داشت و با تمام توان کار میکرد تا بتواند خرج او و خودش را بدست آورد. دخترک باادب بود و زیبا. حتی شاهزادگان بسیاری از سرزمین های دور برای او آمده بودند ولی شرطشان این بود که مزرعه ی دخترک که یادگار پدربزرگش بود را در اختیار آنها قرار دهد و هردفعه دختر این پیشنهاد را رد میکرد...»

الی مجذوب کتاب شده بود! به آسانی در آن غرق شده بود و هیچ اهمیتی به آن سازمان لعنتی بکزت نمیداد! اما...اما صدایی شنید، از جا پرید و به سراسیمه کتاب را بلند کرد تا در مکانی پنهان کند ولی سایه ای در راه پله تاریک زیرزمین دید. آب دهانش رو قورت داد. چه باید میکرد ؟

چند ثانیه گذشت. ثانیه هایی که به اندازه ی یک عمر طول کشید. قلب الی در سینه می تپید. از ترس خشکش زده بود. چشمانش اتاق را کاوید تا جایی برای پنهان کردن کتاب بیابد...

زیر فرش؟ نه نه! خیلی مشخص است!

زیر بالش؟ نه نه! شاید مادرم باشد و بخواهد تختم را مرتب کند!

کجا؟ کتاب را کجا بگذارم؟

الی در همین افکار بود که سایه نزدیک تر شد... نزدیک تر و نزدیک تر...

پنتی بود! سگ کوچکش!

الی نفسی از سر آسودگی کشید و متوجه شد آن قدر سفت کتاب رو به دستانش فشرده که بند انگشتانش سفید شده است

با نوک انگشتش به آرامی طوری جلد آبی کمرنگ کتاب را نوازش کرد که انگار از جنس شیشه بود. لبش را گزید، و در صندلیش فرو رفت.

انگشتهایش از شوق بازکردن کتاب می لرزیدند.

«دلم میخواد به دنیای کتاب سفر کنم و دیگر برنگردم.» این جمله در ذهنش پژواک میشد. بارها آن را از پدرش شنیده بود. تنها جمله ای که از پدرش به یاد می آورد. ولی سر آخر...

مادرش همیشه میگفت پدرش چه انسان بزرگ و باهوشی بوده. اینکه هر لحظه ای زندگیش خود را خوشبخت فرض میکرده، و حتی هنگام مرگ، با درد و لبخندی بر لب چشم هایش را بسته...

ولی الی...

لبهای الی لرزید. الی به اندازه پدرش قوی نبود... نبود.

_الکساندرا!

الی از جا پرید .کتاب از دست های کشیده اش افتاد .عمویش با لبخند زشتی توی پاگرد ایستاده بود .الی وحشت زده به او نگاه کرد.من من کنار گفت:من...من می..تونم توضیح..

مرد گفت:نه نمی تونی.خودت خوب قوانین رو می دونی الکساندرا.

الی به زحمت توی چشم های اون نگاه کرد .چیز عجیبی توی چشم ها و نگاهش وجود داشت.انگار سایه ای آنها را در بر گرفته بود

- من فقط میخوام کمکت کنم.

چهره عمویش با دلسوزی چندش آوری پوشیده شد. «این قوانین برای بهتر شدن زندگی ماست. خودت اینو میدونی درسته؟ چرا... چه نیازی به اون کتاب توی دستت هست، وقتی فقط باعث خراب کردن ذهن ها و آشفته کردن دنیا میشه؟ من اینا رو به خاطر خودت میگم الکساندرا»

طنین اسمش روی زبان عمویش، او را به لرزه انداخت.

«نمیخوام بلای پدرت سرت بیاد.» چهره اش از اندوهی حقیقی و عمیق در هم رفت.

چهره ی الی از این حرف مرد در هم رفت .بعد با جسارتی که در خود نمی شناخت گفت:کی این قانون رو گذاشت؟کی این نظر رو داد که پدر توی کتاب ها کشیده شده هان؟

الی پوزخند زد و ادامه داد:مگه اینکه خودشون دیده باشند.اگه دیدن جلوش رو نگرفتن.این سازمان لعنتی فقط بلده حرف بزنه؟

عمویش گفت:آروم باش الکساندرا،مرز بین حماقت و شجاعت خیلی باریکه .

الی نفسش را بیرون داد. شانه هایش با ناامیدی پایین افتادند.

«باشه... باشه، عمو... من دیگه کاری به کتاب ها ندارم...»

عمویش لبخندی زد و دستش را دراز کرد تا کتاب را از الی بگیرد.

الی با حالتی ناامید کتاب را به سمت عمویش گرفت. اما در میانه ی راه متوقف شد.

«چه...» تلاش کرد لحنش را بی تفاوت نگه دارد. «چه بلایی سر کتاب هایی که باقی موندن میاد؟»

عمویش کتاب را از دست او قاپید و گفت: «می سوزوننشون.»

«که این طور...» الی خودش را جمع و جور کرد.

یک ساعت بعد، الی در اتاقش نشسته بود و موهای پنتی را نوازش می کرد

صدای جیرجیرک ها از بیرون اتاق به گوش می رسید.

هیچ کس او را درک نمی کرد. هیچ کس کاغذ کتاب را بو نمی کشید. چه برسد به خواندش. اما می دانست روزی خواهد آمد که همه چیز عوض خواهد شد. و برای این تغییر، باید کاری می کرد.

الی لبخند زد.

«می دونم باید چی کار کنم.» نگاهش را به پنجره دوخت و آسمان مخملی شب را تماشا کرد «بکزب من دارم میام!»

زندگی در آینده مزخرف است! این را همه میدانیم. شاید تنها چیزی که الی نمیدانست، این بود که در نزدیکی صنایع بکزب، شخصی به سان او وجود داشت، کسی که عاشق کتاب بود و آن را دوست داشت، کسی که از دست تقدیر،که بیشتر اوقات همه چیز را نابود میکند، میخواست همین امروز، به بکزب برود و کتابی از کتابهایی که قرار است نابود شوند را بردارد و نجات دهد. اسم شخص، آرنو بود، 16 ساله و کتابی که میخواست نجات دهد، یک نسخه معروف و قدیمی چند قرن پیش به نام رومئو و ژولیت بود که از پدربزرگش عشق کتاب برای او به ارث گذاشته شده بود.

پس...وقتی پسر وارد صنایع بکزب شد، هیچ متوجه دخترکی که کلاه هودی خود را محکم روی صورتش انداخته بود نشد. و هردو، از راه های مختلف، به سمت اتاق لوله های ساختمان رفتند و وارد آن شدند و هیچکدام نفهمیدند که دیگری در لوله است تا اینکه الی محکم به آرنو خورد و هردو با تعجب به همدیگر نگاه کردند...

نگاه آرنو روی چهره ی متعجب الی ثابت ماند.در آن دوره همه توجه زیادی به چهره ی طرف مقابل داشتند .حتی این دو نوجوان متفاوت.از نظر آرنو چهره ی دخترک مانند ژولیت بود.هماقدر زیبا و همانقدر ظریف.با موهای کوتاهی که به زور تا زیر گوش هایش می رسیدند و چشم های براق خاکستری.

الی با تعجب و اندکی خجالت گفت :امم ..ببخشید

آرنو با خیالی سر تکان داد و گفت:خواهش می کنم.ولی همینکه شما اینجایید معلوم میکنه که به بخشیدن یا نبخشیدن بقیه اهمیتی نمیدید.

آرنو موهای حال داری داشت درست مثل پدربزرگش البته الی او را نمیشناخت.و صورتی کشیده و چشم هایی با نگاه نافذ.الی دلش نمی خواست بیشتر از این به این پسر نگاه کند.احساس می کرد او می تواند نقشه اش را از توی چشم هایش بخواند

آرنو گفت:شما هم ؟

الی با حالتی که انگار نمی داند خود را به کوچه ی علی سمت چپ زد و گفت:چی رو من هم؟من گم شدم آقا .بابت اون برخورد هم معذرت می خوام

آرنو دسش را لابه لای موهایش کشید و گفت چقدر رک،و البته غیر قابل باور

الی با تندی گفت:میشه بس کنید

آرنو نیشخندی زد که احتمالا تن پدر بزرگش را بر روی صندلی راک کتابخانه اسرار لرزاند

آرنو گفت:البته سرکار خانم.فقط تا جایی که من می دونم هیچ آدمی توی راه لوله های اینجا گم نمیشه.مگه اینکه خودش بخواد

 

الی هوفی کشید و سرش را به سان دخترهای تسوندره انیمه ای کج کرد و زیر لب«باکا»یی گفت.

- میدونستی داری مزاحمم میشی؟ نظرت چیه بذاریم هرکدوم بریم به گم شدنمون در لوله ها ادامه بدی.. وایسا ببینم. اون چیه؟

آرنو چند بار با حواس پرتی پلک زد. به کتاب توی دستش و بعد الی نگاه کرد، و با چهره ای وحشت زده آن را پشت سرش برد.

- هیچی. هیچی نیست. به نظرم فکر خوبیه. بیا جدا بشیم..

ولی الی با وجود یک کتاب کامل، آن هم با جلد سخت و کاغذ های کاهی(!) روبه رویش، چیزی نمی شنید. ذهنش با سرعت یک مایل در ثانیه حرکت میکرد...«پس تو هم... وای این عالیه! تو هم اومدی نجات کتا... ولی صبر کن ببینم! تو که نمیخوای اینو به بکزبی ها تحویل بدی؟ نکنه...»

آرنو حرفش را قطع کرد:«اگه میخواستم کتاب تحویل بدم از در میومدم نه از لوله! تلمیح به آیه "مناسب نیست که از پشت خانه ها به آنها وارد شوید." این جمله ضرب المثل است.» وقتی فهمید دارد چه می گوید، دهانش را با دستش پوشاند.

الی با چهره ای همانند علامت سوال پرسید:«این دیگه چی بود؟ تلمیح؟ ضرب المثل؟»

آرنو لبخند معذرت خواهانه ای زد:«این... عادتیه که نمیتونم رهاش کنم. استادم، کسی که از بچگی بهم عاشق کتاب بودن رو یاد داده مجبورم می کرد نکات ادبی کتاب ها رو پیدا کنم که با سواد بار بیام. هلن-سنسی رو آرایه ها خیلی حساسه. یعنی...حساس بود.» لحنش غمگین بود.

الی دستش را با مهربانی روی شانه ی آرنو گذاشت. گفت: «متاسفم.»  (هلن سنسی روحت شاد!!)

بعد پرسید: «سنسی دیگه چیه؟»

 

آرنو دست الی را از روی شانه اش برداشت و پاسخ داد: همون معلم. بگذریم.حالا به گم شدنمون ادامه بدیم یا می تونم یه سوال بپرسم؟

الی پوزخند زد و گفت:الان خیلی کلیشه ایه که بگم الانم یکی پرسیدی؟

آرنو گفت:بله.در هر صورت .اسم شما چیه؟

الی با رسمی ترین لحنی که می توانست گفت:الکساندرا هستم.و شما؟

-آرنو .

آرنو لبخندی زد و گفت : «خب! اگه کاری با من ندارین من برم! خداحافظ بانوی جوان!»

و سپس شروع به راه رفتن کرد. الی که همان جا ایستاده بود، پیچ در پیچ بودن ساختمان بکزب و مشکلاتی که ممکن بود سر راهش سبز شوند را تصور کرد. سپس تصمیمی گرفت.

«هی! صبر کن!»

پسرک ایستاد و منتظرانه به او خیره شد.

الی آب دهانش را قورت داده و شروع کرد: «من قبلا توی سایت های غیر مجاز مطالبی رو خوندم. نویسنده ی اون ها زنی به اسم وایولت جی آرون بوده که یه رمان فانتزی به اسم تاج شکسته هم نوشته. اما خب... متاسفانه من فقط قسمت هایی از کتاب رو دیدم و بقیش از توی اینترنت حذف شده. می گن عاشق نوشتن بوده و هنوز زنده اس!»

آرنو اخمی کرد و با بدگمانی گفت: «وایولت؟؟ خانم ایکس رو می گی؟ همون پیرزن غرغرو که عاشق طوطی هاست اما اونا ازش متنفرن؟»

الی گفت: «اره... فکر کنم یه جا نوشته بود لقبش خانم ایکسه.»

آرنو ادامه داد: «پدربزرگ مرحوم من این لقب رو بهش داد. اون ها دوست بودن... قبل از این که پدر بزرگم از دنیا بره وصیت کرد وایولت به عنوان یه خدمتکار بره به بکزب تا کمک حال من باشه»

چشم های الی گشاد شد:یعنی تو توی بکزب همدست داری؟  حتی اگه یه خدمتکار باشه... البته... طبق صفحه ویکی پدیا باید خیلی پیر باشه. مطمئنی میتونه به دردمون بخوره؟ 

 در کمال تعجب، آرنو زد زیر خنده:خانم ایکس؟ پیر؟ شاید پیر باشه، ولی کلی سلاح تو آستینش داره. حتی میتونه با خودکار بدون جوهر به سه روش مختلف بکشتت! حالا میبینیش!

و زیر زیرکی پیش خودش به خندیدن ادامه داد.

الی نگاهی به اورنج واچتش نگاهی انداخت و گفت:به نظرم حالا که هم رو پیدا کردیم، بهتره وقت رو تلف نکنیم و یه کاری بکنیم.

آرنو سری تکان داد:البته. من اینجا با خانم ایکس قرار دارم. بایدهمین حدودا پیداش می...

صدای پا و شلپ شلپ آب هر دوی آنها را از جا پراند

آرنو گفت:فکر کنم وایولت باشه

صدای دخترانه ای گفت:هعی .شما دوستین؟

آرنو گفت:شایدم نباشه

دختر جوانی از میان سایه ها بیرون آمد .موهای بافته و قد بلندی داشت.یک اسلحه زیگ زائر هم در دستش بود

-شما کی هستین؟

آرنو اندکی دست پاچه گفت :من ...من منتظر خانم ایکس هستم

دختر هوفی کرد و لبخند زد :این پیرزن من رو دیوونه کرد از بس من رو فرستاد که ببینه اومدی یا نه آرنو

+شما من رو از کجا میشناسین؟

-اوه،من مونی هستم

+مونی@_@؟ولی..

-اوه .خب راستش یه مقدار محلول جوان کننده.باعث میشه مثل وایولت نشم.ولی اون کل شق نمیزارم به اونم تزریق کنم.و..

لحظه ای مکث کرد

-اوه خدای من .الی؟

الی با چشم هایی گشاد شده به او نگاه کرد:ببخشید شما من رو..

-از یه سری قضایا.فقط اینکه اتفاقی که برای پدرت افتاده واقعیت داره.تا برسیم به وایولت سعی کن اینو هضم کنی .چون ماجراهای بدتری تو راهه.. 

الی که هنوز چشمانش گرد بود گفت : من نمیفهمم ... اینجا چه خبره ؟

آرنو دستش را گرفت و کشید : بیا بریم ، خودت میفهمی !

الی با خصلتی به نام لجاجت که از مادرش استلا بهش رسیده بود گفت : نه ! من تا نفهمم اینجا چه خبره هیج جا نمیام ! 

آرنو و مونی بهم نگاهی کردند. سکوت همه جا را فرا گرفته بود.

آرنو سکوت را شکست : الان نمیتونیم خیلی برات توضیح بدیم. فقط اینو بدون که پدرت زنده است ...

الی در حالی که یک دستش در بازوی مونی بود از هوش رفت.

مونی کفت:بهتر شد.در ضمن .تو یکی هم بهتره خودتو برای یه سری چیزا آماده کنی آرنو.

صدای پسری از توی تاریکی آمد :هی .کی اونجاست؟مونی؟

-این اون چیزه آرنو

+چی؟

_پدربزرگت!

عشق کتاب اندکی نزدیک تر آمد.محلول جوان کننده ی مونی روی او هم ای خودش را گذاشته بود.وقتی به نوه اش نگاه می کرد انگار صورت او آیم ی تمام نمایش بود.

_سلام آرنو 

+اٖ اینم از هوش رفت .

-در هر صورت دیگه نباید بزاریم اطلاعات سازمان کرم کتاب ها به این راحتی لو بره

هر چهار نفر در حالی که دونفر داشتند آن یکی دونفر را روی زمین می کشیدند. .به مخفیگاه رفتند

آرتمیس بدون توجه به آن دو سخنرانی خود را شروع کرد:ای دوستان عزیز.ما برای این اینجا جمع شدیم چون این سازمان مضخرف سر به خاطر اتفاقی که برای پدر این دختر افتاد داره کتاب ها رو از بین می بره ولی ما تحقیقات جدیدی به دست آوردیم 

مونی ادامه داد:با.ما به این نتیجه رسیدیم که کتاب ها از بین نمی روند بلکه کسی در حال جمع کردن اونا برای آزمایش دوباره ی کاری هست که با پدر این دختر کرد

الی گیج به هوش آمده و با حالتی شوک زده گفت:یعنی اون هم یه آزمایش بود؟

 

-یعنی اون یه آزمایش بود؟
آزمایش بود؟(تن صدایش بالا میرود)چی میگید برای خودتون؟(فریاد زدن)پدرم..پدرم..با پدرم چیکار کردید؟(میزند زیر گریه )
آرنو به طرف الی رفت و سعی کرد ارامش کند او را روی زمین نشاند تا حالش بهتر شود الی همچنان در حال گریه کردن بود
اعضای سازمان با واکنش الی کمی بهم ریختند
موچی با لیوان آب قندی به طرف الی رفت و آن را دست ارنو داد تا ان را آرام آرام به خورد الی بدهد تا بلکه کمی آرام تر شود
آرتمیس دوباره صحبت خود را اغاز کرد:ما باید کسی رو که داره کتاب ها رو جمع آوری میکنه پیدا کنیم و بعد راهی برای نجات دادن پدر الی بکنیم این بهترین راه و البته تنها راهه

همهمه ای درون سالن راه افتاد..کار سختی بود و البته تقریبا غیر ممکن!

مونی آرام گفت:قبلش ،الی باید یه چیزی رو توضیح بدم.ما کاری با پدرش نکردیم.قضیه اینه که یه نفر این رو روی و امتحان کرده که آیا میشه به درون قصه ها کشیده شد یا چیزی رو بیرون کشید؟و ما می خوایم جا رو بگیریم

الی هق هق کنان به چشمان مونی نگاه می کرد ...

+ چه کسی این کار رو کرده ؟؟؟ کی همچین آزمایشی و روی پدر من انجام داده ؟

صدای ترسناک گفت :جلوی من رو؟

الی جیغ زد:عمو!

لوییس یا همان عموی الی در حالی که جرقه های سیاه دور دست می چرخیدند به طرف نزدیک ترین فرد پرید و چاقوی تیزی را زیر گلویش گذاشت.مونی در حالی که قطره ای خون از گلویش به دایی سر می خورد نقل کرد تا خود را ازاد کند

عشق کتاب به طرف مونی پرید تا او را نجات بدهد اما مثل این که افراد دیگری جز عموی الی آنجا بودند و جلوی او را گرفتند
عشق کتاب فریاد کشید نهههههههههه!
و دشمنان او را کشان کشان همراه خود بردند
اوضاع خیلی خیط بود!
آرنو دستپاچه شده بود و نمیدانست باید با خودش و الی چه کند الی هنوز هم حال خوبی نداشت اما آرنو میخواست از الی محافظت کند اما چطور؟
موچی با سعی و تلاش خود را به الی و ارنو رساند او آنها را به طرف یک مخفی گاه هدایت کرد و گفت همینجا بمانید آنها نمیتوانند شما را اینجا پیدا کنند
و دوباره به سمت دشمنان رفت تا بتواند جلویشان را بگیرد

الی و آرنو در حالی که احساس سر بار بودن بهشان دست داده بود سعی کردند با هم نقشه ای بکشند تا آن دخترک بنده خدا که هنوز داشت لگد می و را نجات دهند.که متاسفانه نقشه هایشان یکی از یکی ضایع تر  بود..در همین لحظه آقای امیر جادوگر در میان معرکه ظاهر شد و تمام همدستان لوییس را به کمک استوپیفای کله پا کرد

آرتمیس پشت بلندگو فریاد میزند : دوستان توجه کنید !

اما دریغ از یک نخود توجه :/

آرتمیس باز حرفش را تکرار میکند ! و باز هیچ توجهی نصیبش نمیشود.

فکری به سرش میزند : خدااااای من! بکزب حمله کرده !

سکوت همه جا را فرا میگیرد .

آرتمیس گلویش را صاف میکند : خب ! حالا درست شد ! میخواستم بگم که دو نفر ، طی عملیاتی سری ، همه ی کتابها رو جمع کردن اما فقط یک کتاب مونده !

همه با تعجب نگاه کردند ! موچی گفت : کی ؟ یعنی اون دو نفر کیان ؟

آرتمیس با افتخار گفت : من و استلا ! بکزب همه ی کتابها رو به افق فرستاده بود. همین چند وقت پیش با هم رفتیم و همه ی کتابا رو آوردیم ولی یه کتاب مونده ...

- اسم اون کتاب چیه ؟

آرتمیس : تا اونجایی که ما متوجه شدیم ! اسمش " جوهر خوشرنگه "

مونی در حالی که هنوز با حالتی دپرس نشسته آرام می گوید:اون دست منه

همه به مونی خیره میشوند ! 

چراغهای سقف همه به روی مونی می افتند ! آهنگی ملایم پخش میشود و صحنه بدون هیچ دلیلی رومانتیک میشود !

ولی استلا که یک با احساسِ بنظر بی احساس است میپرد وسط جمع و میگوید : خب خب ! لطفا به جاهای باریک نکشونید داستانو ! مونی عزیزم ! کتابو بده به من ...

مونی با خستگی به استلا نگاه میکند : منظورم اینه که دست من بود ... راستش یادم نمیاد کجا گذاشتمش !

آرتمیس پوکر فیس میشود : چطور یادت نمیاد ؟

مونی قیافه ای حق به جانب میگیرد : بهم حق بدین ! به قیافم نگاه نکنید ! حیف که خانما نباید سنشونو بگن ... من آلزایمر دارم !

آرتمیس دستی به موهای سفید شدش  کشید : مایع جوانی داره تموم میشه عمری به پایان ما نمونده باید هر چی سریعتر "اون کتاب" رو پیدا کنیم ..

عشق کتاب در حالی که سعی می کرد روی  با کمر خشک شده اش بایستد گفت : پسرم آرنو .....ما دیگه باید بریم ....اگه تا قبل از تموم شدن مایع جوانی به زمان خودمون بر نگردیم تا ابد از جهان محو میشیم ...

آرنو گفت : پدربزرگ ....

ناگهان الی فریاد زد : این درست نیست ! 

موچی : چی درست نیست ؟

الی می گوید:شما از یه زمان دیگه اومدید،پدر من توی یه کتاب کشیده شده یه جادوگر ما رو نجات داده اینا هیچ کدوم عقلانی نیستن.

مونی می گوید:یه دیالوگ توی انیمه ی سایکو پس میگه :وقتی یه است غیر ممکن می افته فقط دو احتمال وجود داره.یا فرضیاتت غلط بوده یا دیوونه شدی

ولی یه دلیل دیگه هم به نظر من وجود داره

لبخند مونی کشیده می شود .شاید داری خواب می بینی

 

فریاد میزند : نههههه این خواب نیست ! 

الی سعی می کند حرفش را توجیه کند : من ....من نمی فهمم....این داستان من بود من قرار بود برم بکزب و کتاب ها را نجات بدم . بعد به آرنو برخوردم . و این داستان ما بود ،! و بعد شما از ناکجا آباد اومدین و داستان ما رو دزدیدین . 

صدایشان بلند می شود . آرنو می گوید : هی ! الی آروم باش ! 

استلا با صدایی لرزان می گوید : ما می..می خواستیم بهتون کمک کنیم ولی حالا چیزی به پایان عمرمون نمونده ......

همگی دستان یکدیگر را می گیرند و .....بر می گردند به زمان خودشان‌.....

آرنو میگوید : اونا ....رفتن 

+و ما باید به آخرین حرفشون عمل کنیم 

باید "جوهر خوشرنگ" رو پیدا کنیم ! 

+ اما چطوری ؟ چجور باید جوهر خوشرنگ رو پیدا کنیم ؟ حالا فقط من و توییم !

آرنو سری تکان داد : نمیدونم ، نمیدونم ! باید یه سر نخی به جا میذاشتن ...

( یک لامپ بالای سر الی روشن میشود ! ) جرقه ای در ذهنش میزند و میگوید : شایدم گذاشتن !

آرنو با تعجب میگوید : منظورت چیه ؟

+ خب ببین ! استلا و آرتمیس رفته بودن افق و اونجا کتابا رو پیدا کردن بجز یه کتاب ، اون کتاب دست مونی بوده ! 

آرنو هیجان زده میشود : خب خب...

+ تا حالا به اسم مونی دقت کردی ... ؟

-نه چطور؟

الی در عمق چشمهای آرنو نگاه میکند : خب پس حالا دقت کن ! مونی ! به معنی ماه ! ماه و افق ... یه ربط هایی بهم دیگه دارن ، نه ؟

آرنو شگفت زده میشود و به الی تنه ای میزند : بابا شرلوک هلمز !

الی هودی اش رت صاف کرد و گفت:آرام باش ....

آرنو دو نقطه خط به او نگاه کرد و گفت:خب یعنی شب باید بریم به افق؟

الی انگشت اشاره اش را جلوی صورت او تکان داد:نه کودن.کدوم ساختمونتوی اتلانا به سمت ماه ساخته شده؟

آرنو با شگفتی گفت :برج دو پیکر!الی تو نابغه ای!

الی لبخند زد و گفت:بابت اینکه الی صدام زدی می بخشمت . 

آرنو با خجالت گفت : ممنون از سخاوتمندی شما !

الی لبخندی زد و سریع گفت : زود باش ! باید عجله کنیم ... ولی خب چجوری باید بریم اونجا ؟

آرنو عینک دودی اش را که از پدربزرگش به ارث برده بود جا به جا کرد : موتور آقای علیرضا هنوز تو افقه ! من میرم موتور پسر دایی استلا رو بیارم تو همینجا باش !

الی گفت : اما آرنو ! باید سریعتر بریم ....تا شب باید تموم بشه !

+خب چیکار کنیم ؟ 

_هی پنتی کجاست ؟ 

+ نکنه میخوای پنتی تونل بکنه و ما...از زیر خاک بریم؟ 

_اممم ...آره ! 

آرنو گفت:مگه مالچ دیگامزه

الی گفت:پس تو هم آرتمیس فاول رو خوندی ! در هر صورت تو راه بهتری داری جناب؟

هنوز گفتگویشان به جایی ختم نشده بود که یکدفعه صدایی موتوری در سالن طنین انداخت
موتور به آن دو رسید و کلاه کاسکتش را از سرش برداشت و موهای بلندش بر روی شانه هایش ریخت
الی و آرنو بهت زده به او خیره شده بودند
دختر موتور سوار گفت:آآآآآم..سلام
الی و آرنو هنوز با بهت به او نگاه میکردند
اتاق را سکوت فرا گرفته بود هیچ کس حتی نفس هم نمیکشید!
بالاخره دختر موتور سوار سکوت را شکست و گفت:خووووب آآآم من لورا دوست خیالی موچی هستم از اونجایی که همه رفتن به دنیای خودشون و کسی نبود که به شما کمک کنه موچی به من گفت بیام بهتون کمک کنم
برق خوشحالی در چشم های الی و آرنو به وضوح دیده میشد
الی با عجله به سمت لورا رفت و با هیجان گفت: واااااااای چقدر خوبه که اینجایی
آرنو که حسودیش شده بود از آن طرف سرش را خم کرد و گفت:خوب الان میخوایم چیکار کنیم؟

لورا گفت : هیچی ...بپرین بالا 

الی سریع رفت پشت لورا و او را محکم بغل کرد . و گفت : آرنو ؟ نمی یای ؟ 

آرنو گفت : باشه . 

زمان مثل برق و باد گذاشت . کمتر کسی اگر لورا را می دید می توانست تصور کند که چگونه با بدن کوچکش آن چنان محکم موتور می راند . آن هاخیلی سریع به برج رسیدند 

الی نیم نگاهی به نگهبانان برج انداخت و  گفت : اوه پسر ! مامور ها رو ! 

آرنو گفت : بسپارش به من 

و صدایش ..الی را به یاد پدر بزرگ آرنو انداخت 

 رنو جلو رفت. با مأمورها جنگید(!) و همین جور که از یه شخصیت اصلی که جزو آدم خوباست انتظار داریم همشون رو زمین گیر کرد. یعنی... شما که انتظار نداشتید شخصیت اصلی داستان با حمله مأمورها بیوفته زمین؟ اگه انتظار داشتید داستان همین حالا تموم میشد:/

حتی پدربزرگ آرنو هم به او چیزهایی از رزم یاد داده بود. عشق کتاب بودن میراث آسونی نبود و برای همین پدربزرگش از هلن، استاد رزم و ادبیات آرنو کمک گرفته بود و هر دو آرنو رو به بهترین شکل برا جنگیدن بزرگ کردن.

پس مأمورها افتادن زمین و آرنو بدون توجه به لورا به الی گفت: «بیا بریم» و الی به سرعت به سمت آرنو دوید. آنها از برج بالا رفتند و قبل از اینکه کاملا از هر طبقه ای بالا بروند، به اطراف نگاه میکردند تا نگهبان  وجود نداشته باشد و در آخر بالاخره رسیدند.

آرنو روی پشت بوم ایستاد و به کتاب خوشرنگ و زیبایی که مثل این فیلمای ماجراجویی بین زمین و هوا شناور بود نگاه کردند. آرنو با حرص دستش را دراز کرد آن را بگیرد ولی الی او را روی زمین انداخت و سرش فریاد کشید: «چیکار داری میکنی؟ معلومه این کتاب برداشتنش یه تله ست!»

باید چه میکردند؟

هنوز الی و آرنو داشتند با هم بگو مگو میکردند که صدایی خشن گفت:شما دو تا بچه میخواین مثلا الان چیکار کنید؟
تفنگ مرد روی شقیقه آرنو بود. الی و آرنو از ترس حتی نفس نمیکشیدند.
"آهای با اون دو تا چیکار داری؟"صدای لورا بود تفنگش را به سمت مرد گرفته بود(صب کن لورا تفنگ از کجا آورده بود؟) آرنو و الی نفسی نصفه نیمه از آسودگی کشیدند.
لورا تهدید کرد:زود باش تفنگتو بردار از روی سرش!
+اگه برندارم چی میشه؟(با لحن کنایه امیز)
-هیچی فقط یه گلوله میره توی قلبت هه!
+شایدم..(تفنگش را به سمت الی میگیرد)یه گلوله توی قلب تو بره!
الی و آرنو هر دو فریاد زدند: نه !!!!
اما کاری از دستشان بر نمی آمد
لورا و مرد هر دو روی زمین افتادند
الی و آرنو به طرف لورا رفتند
هق هق الی به راه افتاده بود"لورا تو باید پیشمون باشی من نمیزارم تو بری..حالا موچی میخواد بدون تو چیکار بکنه؟

آرنو سعی کرد الی را آرام کند اما حال خودش دست کمی از الی نداشت با این که میگویند مرد گریه نمیکند اشک درون چشمان آرنو جمع شده بود
-"شما میتونید"
این آخرین حرف لورا بود و با لبخند چشمهایش بسته شد
آرنو زیر لب گفت:لورا بهت قول میدم که حقتو بگیرم

الی که شکه شده بود و نفس نفس میزد به آرنو گفت : اون مرد ! کی بود ؟ از کجا میدونست ما اینجاییم ...

آرنو به مرد که روی زمین افتاده بود نگاه کرد. دست الی را گرفت و با هم به طرف او رفتند. الی آرام نشست و سرش را روی سینه ی مرد گذاشت : هنوز زنده ست !

آرنو آب دهانش را قورت داد و با احتیاط نقاب مرد را کنار زد !

- خدای من ! نه ... این نمیتونه واقعی باشه ... الی ! من واقعا متاسفم !

الی دو دستش را به طرف دهانش برد و با تعجب نگاه کرد : عمو !

_الی ...متاسفم 

+اما ...اما چرا ؟ 

_نمی خواستم مثل ....پدرت بمیری 

+ عمو ! 

و لوییس آخر نفس عمرش را کشید و گفت : متاسفم 

الی گریه کرد . آرنو گفت : الی آروم باش ! الی به در کمال تعجب بر خودش مسلط شد و گفت : کتاب رو بده ! 

+چی ؟ 

_رومئو و ژولیت رو بده ! 

آرنو گفت : پدر بزرگ عزیزم امیدوارم راضی باشی :) 

الی کتاب را گرفت و به تله نزدیک شد و کتاب ها را جابه جا کرد . هیچ وقت انقدر شجاعت بهش دست نداده بود . نفسش بالا نمی یامد . کتاب را به دست گرفت و گفت : آرنو ما...ما به دستش آوردیم ..

آرنو لبخند زد و گفت : "جوهر خوشرنگ " دیگه چیزی به پایان داستانمون نمونده 

______________

 زمان چیز عجیبیه. میتونه  توی همه جا حضور داشته باشه، میتونه دنیا رو تغییر بده و میتونه برای یه لحظه آینده رو بیاره جلوی چشمات. زمان، درون تو وجود داره، درست شنیدی، خود خود خودت.  زمان توی همه انسانهای جهان وجود داره و برای همین زمانی که الی با لبخند به آرنو، پسرک خنده رو و خوشتیپ نگاه میکرد. هیچ متوجه نبود در آینده چه اتفاقاتی می افتد. حتی متوجه نبود آینده برایش چه رقم زده بود. کودکانه و شاد از پیروزی خودشان، میخندید و حتی متوجه نشد آرنو را در آغوش گرفته است. زمان وجود داشت. همان جور که کرم کتابای قدیمی رو به زمان خودشون برگردوند ثابت میکرد که وجود داره.

_______

_ و اینجوری شد که ما تونستیم جوهر خوشرنگ رو به دست بیاریم و تموم کتابای جهان رو آزاد کنیم=) بکزب بسته شد و مردم تونستن با کتابا کنار بیان، کتابخوانای الکترونیکی و شفاف ساخته شد و مردم تونستن کتاب بنویسن و از روی کتابا فیلم درست کنن. 

دختری که روی صندلی چوبی نشسته بود موهایش را به پشت گوشش هدایت کرد تا مزاحم کارش نشود. به صندلی تکیه داد و با لبخند به جسم های کوچک نشسته روی پایش نگاه کرد.

دخترک کوچکی، دقیقا به شکل الی، اما در نسخه کوچکتر پرسید: «مامان؟ همه ی اینا راست بود؟» الی خندید و شانه بالا انداخت. به پسرش نگاه کرد که دقیقا مثل شوهرش بود.

«میتونید از باباتون بپرسید.» و با لبخند به فرزندانش نگاه کرد که با گفتن مکرر«بابا» به سمت مرد جوانی دویدند که درحال تمیز کردن قاب شیشه ای بود. عکس های رایانه ای اختراع شده بودند. اما تنها عکسی که از آنان داشت، در قاب بود. مرد جوان، با موهای حالت دارش و چشمان سیاهش، تن قدبلند و ورزیده اش، دختر و پسر را در آغوش کشید و بلند کرد. « بله عزیزای من. همش راسته.»

الی از روی صندلی بلند شد. به سمت آرنو آمد و همانجور که به عکس قاب شده نگاه میکرد و فرزندان و شوهرش در آغوش میکشید، از آرنو پرسید: «هنوزم گردوخاک عکسشون رو بلند میکنی؟!» آرنو لبخندی زد و گفت: « معلومه الکساندرا=) اونا بهمون خیلی کمک کردن. حتی با اینکه از گذشته اومدن.» بذارید راستش رو بگم دوستان. اگه من اونجا بودم به حرف آرنو اضافه میکردم: «و اونا خلقتون کردن.»

عکس درون قاب، عکسی رنگی و زیبا بود. دختر قدبلند و زیبایی در گوشه تصویر ایستاده بود. هودی مشکی و بنفشی پوشیده بود و میخندید. در طرف دیگر تصویر، دختر دیگری با موهای زیتونی و شکل و شمایلی زیبا ایستاده بود. در میانه تصویر، دختری وجود داشت که درحالی که میخندید، یک کلاه فضانوردی را روی سرش نگه داشته بود. کنار دختری که هودی مشکی و بنفش پوشیده بود، و او را به اسم وایولت میشناختند، دختر دیگری وجود داشت به نام هلن که بسته ای چیپس در دست داشت و رو به تصویر میخندید و کنار او، دختری قدبلند با موهای بافته شده قرار داشت. مونی. موچی در میانه تصویر وجود داشت و موهای کوتاهش... بیشتر از همه چیزش خونمایی میکرد.

و در آخر، در کناری از تصویر، پسری بود، پسر میخندید و اگر آرنو به خودش و تصویر دقت میکرد. پدربزرگش را در جوانی مشاهده میکرد. موهای حالت دار و به هم ریخته. چشمان درشت و صورتی که در مجموع بدک نبود.پسر با تمام وجود خندیده بود و به گونه ای به بقیه نگاه میکرد انگار که همیشه آرزو داشت آن ها را از دست ندهد.

لبخندی گوشه لب آرنو جا خوش کرد و پسرک باری دیگر زمزمه کرد: «اونا کمکمون کردن=) » و الی را بیشتر در آغوش کشید.

 

«پایان»

 

نویسندگان : 

عشق کتاب

وایولت

هلن

مونی

موچی

استلا

خودم ! 

و کمی هم آلما

 

+پایانش یکی از قشنگترین پایانها بود :))))

۱۳ ۰