الان که دارید اینو میخونید، من دیگه نیستم. راستش همیشه هم فکر می کردم اگه من بمیرم، یا توسط فضایی ها به تسخیر گرفته بشم، یا خیلی ساده برم زیر ماشین، چه بلایی سر وبلاگم میاد، الکی که نیست. چند نفر از این 200 خورده ای نفر -به علاوه دو تا خاموش عزیزم- نگران میشن؟ یا مثلاً اگه یه روزی بعد پنج شیش سال یکی وارد پنل بشه چند نظر جدید میان اون بالا؟ وایسا ببینم اصلا چرا بیان مثل اینستاگرام هرکسی که میمیره بعد مرگش پیجشو دستکاری نمی کنن تا ما بفهمیم؟ حالا که من مُردم ولی رسیدگی کنید خواهشاً. 

ولی خوشحالم که تو این لحظات آخر بیام تو وبلاگم بنویسم و اینجا مثل اون همه وبلاگای بلاگفایی نشه که نمی دونیم صاحبش زنده اس یا نه! 

چهارده سال زندگی از یه لحاظ اونجوری نیست که بشه ششصد صفحه زندگینامه نوشت و از اون طرف هم جوری نیست که بشه تو پنج شش خط جمعش کرد. 

بعدشم فک نکنم من افتخار یا دست آوردی داشته باشم که مثلا تو مراسم خطمم بگن «وی در سال 2018 به بسیاری از بچه های فقیر کمک کرد، او نود و پنج اختراع را به نام خود ثبت کرده بود و جز آدم های محبوب شهر خودش به حساب می آمد» و فلان و فلان. 

باشه باشه تو این لحظات آخر نوشتنم باید صادق باشیم و بقول گفتنی «خودمون رو بپذیریم و همینجوری دوست داشته باشیم» ولی آخه من چه چیزی رو دارم که بپذیرمش؟ 

من می تونستم خیلی مهربون تر از حد معمول باشم، می‌تونستم به هر آدمی که بنظرم نیاز به کمک داشت کمک کنم، می تونستم یه جاهایی دروغ نگم، می تونستم یه جاهایی قبل از اینکه دیر بشه و بگم «هی! ممنون که پیشمی!» تا فکر نکنن بهشون اهمیت نمی دم و نرن...

و از یه طرف دیگه، می تونستم به تعریف کرمنت خیلی "بیشعور" باشم، می تونستم بیش از حد بخاطر چیزایی که دست من نیست غمگین باشم و تلاشی هم برا درست کردنش نکنم، می تونستم هر وقت احساس تنهایی کردم ناامیدی تمام وجودمو بگیره و از زندگی دست بکشم، می تونستم کتاب نخونم، می تونستم با فن فیکشن، تئوری های جهانی و نت فلیکس آشنا نشم و اوج آهنگ گوش دادنم آقامون جنتلمنه می بود.

نه آدم خوبی بودم و نه آدم بدی، بهرحال خدا بیامرزدم.

 

+دلم برا چالش های وبلاگی اینطوری تنگ‌شده بود =)))

چالش از اینجا شروع شده و از اونجا که دعوت کردن اجباریه: مائو، نرگس، مونی، انولا، آیلین خوشحال میشم بنویسید :) 

++چیزی که بیشتر جذبم کرد برا نوشتن این چالش، بخش دومش بود. بیاید بگید حالا که من مثلاً مرده ام چه خاطره ای از من دارید یا با چه چیزی یاد من می افتید؟:) برا اولین بار تو طول این همه وقت اجبار می کنم که همه باید بگید- 

+++چقدر و چقدر بیان خاکستریه....جوری شده که احساس می کنم اگه بنویسم و تند تند پست بزارم گناه کبیره کردم:|

خودش را بغل کرده بود و به صدای گریه اش می خندید، زندگی پوچ بود، آدم ها پوچ بودند. خودش هم پوچ بود، 

هیچ کس برای نجات دادن وجود نداشت، دیوار بین خودش و دیگران کار خودش را کرده بود، اکنون فقط خودش بود و خون درد هایی که دیده نمی شد اما بیرون می‌ریخت. 

اتاق تنگ‌ تر شد. 

سعی کرد از باتلاق شنی استخوان هایش بیرون برود، نفس کشیدن سخت شد، فراموش کرده بود هرچقدر بیشتر بخواهی خود رو از باتلاق بیرون بکشی، بیشتر فرو می روی. 

و همانجا؛ از لا به لای آخرین رگ هایش به درون خودش سقوط کرد. 

مردم نمی خوان بفهمن آرامیس، نمی خوان بفهمن که گاهی اوقات تو زندگی هیچ قهرمانی نمیاد، هرچقدر هم که صبر کنی هیچ کس نمیاد اشکاتو پاک کنه، هرکاری هم کنی، هیچ کس نیست. درسته، تو غمگینی. ولی به نظرت این غمگینی برای کی اهمیت داره آرامیس؟ درسته هیچ کس. و با این چیزا فقط خودتو آزار میدی. 

تو اینو بدون آرامیس، بدون که تو زندگیت هیچ قهرمانی وجود نداره. 

و آدما هیچ وقت نمی فهمن تمام این مدت که منتظر یه قهرمانن، خودشون به یه قهرمان تو آینه نگاه میکنن. 

​​​​​​

اگه منِ الان رو به آرتمیس سال پیش نشون بدید با یه حالت افاده ای بهتون خیره می شه و می گه «این منم؟:| اصلا باورم نمیشه این من باشه! داری دروغ میگی!:/»  

چون من خیلی تغییر کردم، و احتمالا تبدیل شدم به همونایی که من پارسال ازشون متنفره. 

اونقدری اتفاق برام تو این یه سال افتاد، که بر عکس بیشتر آدما الان نمی گم "چقدر زود گذشت!" خیلی چیزا یاد گرفتم، خیلی چیزا یادم دادن. 

دیشب که مثل همیشه بیدار مونده بودم و خوابم نمیبرد، دقیقا از نیمه شب تا ساعت 3:15 دقیقه که تاریخ دقیق تولدمه به تجربه هام تو این یه سال فکر کردم و پسررر، چقدر زیاد بودن. =)) آره دارم بزرگ میشم و نمی شه جلوشو گرفت.

ساعت دقیق تولدم که شد، 

هر آهنگ happy birthday که بود رو دانلود کردم، گوش دادم و نمی دونید چقدر حس خوبی بود! تولد اصلیمو همون موقع گرفتم.

الان ساعت نزدیک نصفه شبه و قطعا برا نوشتن پست تولد که سی خرداده دیره اما خب دلم می خواست پست تولدمو تو یه موقعیت قشنگ منتشر کنم، نه موقعی که نشستم کنار بقیه، کیک رو می برم و تلاش زیادی می کنم که فقط عادی بنظر برسم؛ نه. مثلاً الان که دارم به ماه نگاه می کنم, پلی لیستمو یرای بار n ام گوش می دم و برای نمی دونم چندم خوشحالم که زندم. 

خوشحالم که امروز تولدمه.

سیزده سالگی از اون سال هایی بود که نمی دونم دوستش دارم یا نه‌‌. مثل آبنبات ترشِ ترشی که بعضی جاهاش مزه شیرینی میده.

سیزده سالگی ناعزیزم، با همه چیزهای خوبی که بخشیدی، متاسفم اما باید بگویم که ایشالله بری دیگر برنگردی.

تولد مبارک من، چهارده سالگی خوبی داشته باشی.

+همه کسایی که تولدمو تبریک گفتین! مرسی به همتون=)) آیسان، مارین، موچی، پری، بلا، بانک مسکن (!) و همههه تون‌. یه لبخند خیلی گنده آوردین رو لبام، و برا همین خوشحالم که بیانو دارم. 

+عکس پست؟ هابل تو روز تولدم گرفته، ممنون هابل. 

 

چالش بهترین دوست بیانی! از اینجا و به دعوت آرام، نوبادی و پری

چقدر نوشتنش سخت بود، به خودم اومدم دیدم تو نصفش اول می گم نمی دونم :| 

نمی دونم چرا ولی این چند وقته حس خوبی به سلام کردن ندارم پس ایندفعه سلام نمیکنم. 

دیروز، امتحانامون تموم شد، امسال رو هم تموم کردم. راستش مثل سالهای دیگه، اونقدری که باید درس نخوندم. تا وقتی تموم شه یه احساس شادی "من تمومش کردمم" داشته باشم، نه. همینطوری خیره شدم به صفحه تا همه بچه ها از گروه دانش آموزان برن بیرون‌. همین.

موقع درس خوندن برای امتحان ها به این فکر کردم که اگه درست و حسابی درس میخوندم چقدر می تونستم بیشتر لذت ببرم. چقدر می‌تونستم بیشتر خوشحال باشم. ولی دیگه گذشته و نمی تونم کاری بکنم. 

تابستون نزدیکه، این چند روز به این که چه چیزهایی خوشحالم می‌کنه تا تو تابستون انجام بدم فکر کردم، و هیچی به ذهنم نرسید. چرا چیزهایی هستن که خوشحالم می کنن، دقیق تر بگم "چیزی" هست که خوشحالم می‌کنه. ولی من از یه چیزی می ترسم، مثلاً فکر کن تو یه دونده ای. تمام و تمام چیزی که خوش‌حالت می کنه دویدنه و هیچ چیز دیگه ای غیر از اون نداری، اما اگه یه روز پاهاتو از دست بدی چی میشه؟ تو می شی یه آدم افسرده، تبدیل می شی به کسی که هیچ چیز دیگه ای نمی تونن خوشحالش کنه. من از این می ترسم. می ترسم پاهامو از دست بدم، می خوام قبل از اینکه پاهامو از دست بدم چیزهایی دیگه برای خوشحالی پیدا کنم و....نمی دونم چرا نمیشه. چی میشه خوشحالی هام خودشون پیدا شن؟ یا همین طوری یهویی بفهمم؟  

راستی نامه قبلی همه ش چرت و پرت بود، ازت می خوام اگه می تونی همین الان بندازی تو سطل زباله، دیروز یکی ازم پرسید: امسال اصلا دوست شدی؟ و من گفتم نه. چون دوست نداشتم دوست بشم. دوست نداشتم با آدمایی دوست بشم که فقط برا یه مدت کوتاه بیان تو زندگیم و بعد برن. تنهایی خیلی بهتر نیست؟ 

نمی دونم اونجایی که تو هم هستی تابستونه یا نه ولی امیدوارم بهت خوش بگذره. 

+این چند وقته شدیداً به این فکر کردم که به کانال یا یه اکانت توییتر بزنم، اما می دونم که یه دنیای بزرگ و معتاد کننده دیگست (و البته که اجازه ش رو هم ندارم) پس می چسبم به همین وبلاگام. 

 

خیلی از این شاخه به اون شاخه پریدم، نه؟ پس تا بیشتر از این حرف نزدم:

فعلا.

 

پی نوشت: یه آهنگ مهمونت کنم؟ 

"نمی‌تونی منو ببینی؟

مثل اون روزِ جادویی بِهِم بگو «باورم کن»

قلبم سوخته و خاکستر شده،

بیا و حِسَم کن ، حِسَم کن

اوه، نمی‌تونی منو ببینی؟"

دوستدار تو، آرتمیس دوست داشتنیت.