-دخترم (فلانی) رو از اون کلاس بغلی می شناسی؟ باهاش کار دارم
آره می شناسم. دو سال با هم همکلاس بودیم و من همیشه دور تر از او می نشستم. آره می شناسم، از نظر من زیباترین چشم را داشت. آره می شناسم، صدایش موقع کتاب خوندن قشنگترین است. آره او را می شناسم، سلیقه اش در انتخاب پروفایل هایش را دوست دارم. عکس هایی که از خودش را میگیرد هم. آره او را بیشتر از هرکسی میشناسم. البته نه. بیشتر از هرکسی دوست داشتم او را بشناسم. از کودکی اینگونه بودم. قبلا دردناک بودنش را درک نمی کردم. می دانید؟ برایم این گونه بود که خب "تو آن ها را از دور می بینی، ازشان خوشت می آید و همین دیگه. باید چیز دیگری باشد؟" میراکل می گفت احساس نیاز به دیگران فقط آن ها را از آدم دور می کند. من این را فهمیده بوده م. اینکه ممکن است نزدیکشان بشم و اتفاقات خوبی نیفتد و به اصطلاح نقاشی که از آن ها در ذهنم بود خراب شود را هم.
اما صادق باشم، بعضی اوقات حسرت می خورم که چرا بعضی آدم هایی که دوست داشته ام باشند، نیستند. هیچ وقت هم درک نکردم دیگران چگونه می توانند به بقیه نزدیک شوند، بخشی از زندگی هم شوند و تا ابد به خوبی و خوشی در کنار هم زندگی کنند. من نمی توانستم. حتی نمی توانم مثل نیکولا آهن ربای دلم را روشن کنم تا آدم هایی شبیه به من بهم بچسبند. انگار آهن ربای من هردو طرفش دفع می کند. تنها کاری که انجام می دهد همین است. داشتم چی می گفتم؟ آها بله او را می شناسم. مثل همه کسایی که می توانستم بشناسم.
+دخترم کجایی؟ گفتم میشناسیش یا نه؟
-نه خانم گفتم که. نمی شناسم.
و می دانی، فکر کنم آخر همه اش همین باشد. من آن ها را ببینم، تحسینشان کنم و روزی روزگاری در خیابان آن ها را ببینم یا معلمی ازم بپرسد او را می شناسی؟ و من بگویم نه، نمی شناسم.