روز اول « از طریق نوشتن و از چشم شخص دیگری در خیابان تان قدم بزنید و به مکان مورد علاقه تان بروید»

هودی و کتونی های زرد رنگم را پوشیدم ..غروب بود و آسمان بنفش! ستاره ها مثل مروارید در آسمان می درخشیدند. موهایی که تازه صورتی رنگشان کرده بودم را باز کردم و در آن هوا نفس عمیقی کشیدم .اول می خواستم با اتوبوس به سوی آن شهر بروم.بعد از مدتی طولانی بالاخره اتوبوسی آمد اما تمام مسافران در آن نشسته بودند.

_هی دختر ، بیا بالا! 

گفتم : «نه شرمنده...نمی خوام تو اتوبوس بایستم ترجیح می دم قدم بزنم.....به هرحال ممنون!»

پلی لیست را روی آلبوم Narrated For You قرار دادم.دست هایم را در جیبم گذاشتم و قدم زدم....نه پاییز بود که برگ ها زیر پایت صدا بدهند ، نه بهار بود که شکوفه ها را در وسط راه ببینی ، زمستان بود و هوا جز سوز و سرما چیز دیگری نداشت ، نه برفی ، نه آدم برفی و نه دوستی که گلوله برف را توی صورتش بزنی.فقط سرما.چیزی که از آن متنفرم.

از خیابان ها که به ترتیب عبور می کنم می فهمم که محله ما چندان منظره های زیبایی ندارد ، ولی ..مردم ..وای مردم..من عاشق شنیدن گفتگوهای ساده دیگران و ثبت آنها هستم ..عاشق جاهای شلوغی هستم که یک گوشه بشینم و گفت و گوهای دیگران را  بنویسم.

«امروز شنبه ست  برامون بار میوه اومد؟» 

«نه ، گویا ماشین تو راه تصادف کرده!» 

«زکی! می گن سالی که نکوست از بهارش پیداست!» 

همین قدر شیرین و همین قدر هم احمقانه.

 

کم کم به سمت پارک آن ور خیابان می رسیدم.ناگهان وسط پیاده رو خشکم زد . دوستانم!! آیناز و مهسا آنجا بودند!! 

خواستم به طرفشان بروم و سلام علیک کنم که شنیدم آیناز گفت :«خوب شد رها اینجا نیست» 

خوب شد رها اینجا نیست.

خوب شد رها  اینجا نیست.

عصبانی شدم. آنقدر که حتی می توانستم به سمت آیناز بروم و او را در میان آن همه آدم لگد مال کنم اما هیچ کاری نکرم.نفس عمیق کشیدم.نفس عمیق....یک ، دو ، سه و راهم را به پل چوبی آن طرف کج کردم.

 

من ،رها، اکنون ، یک پدر مادر که هرروز با هم دعوا می کردند ، یک دوستی از هم پاشیده شده ، یک دوست که به شهر دیگری کوچ کرده ،  دارم. همین قدر بدبخت.اما..من هنوز پلی لیست آهنگ دارم، هنوز کارهای مورد علاقه دارم ، هنوز چیزهایی را دارم که با دیدنش بگویم :«یوهووووو!!» همه چیز دارم در حالی که هیچ چیز ندارم.

 

به پل چوبی تکیه می دهم . دستانم را آویزان می کنم. شکوفه هایی روی درخت خشکیده آن حوالی می بینم و می فهمم زندگی جریان داره ، هرچقدر هم بد باشه ولی بازم جریان داره ، پس به آسمان خیره می شوم و داد می زنم:«من خوشبختــــــم!!»

۲۱ ۰