روز سوم : «شخصیت را به ملاقات مادربزرگ غرغرویش بفرستید.صحنه رسیدن شخصیت را بنویسید.» 

 

از خواب بیدار میشم.میرم تا صبحونه بخورم ، مامان میگه «زود باش بخور ، باید بری خونه ی مادربزرگ... تنهاست» عالی شد! اینم از امروز! 

سوار دوچرخه قرمز رنگم میشم ، آهنگ Butterfly رو پلی می کنم .امروز روز خوبیه . باید روزی خوبی باشه . تند تر رکاب می زنم . تا خونه مادربزرگ راه زیادی نیست . سریع می رسم اونجا ، در حیاط مثل همیشه بازه ولی در اصلی خونه نه.

دوچرخم رو می زارم تو حیاط و در میزنم «مادر بزرگ؟ منم رها! درو باز می کنی؟» 

در رو باز می کنه «با دوچرخه بیرون نرو.برا دختر زشته!، بیا تو..» 

نه سلامی نه علیکی....آه می کشم :«تو قرن بیست و یکم زندگی می کنیم مامان بزرگ!!» 

+قرن بیستم...قرن نهم....کوفت هرچی! بیا کمکم کن..من بافتنیم رو می بافم تو هم برو غذا درست کن.

کولم رو پرت میکنم رو مبل «چی درست کنم؟» 

+قرمه سبزی درست کن.

_مادربزرگ من فقط بلدم ماکارونی درست کنم!

+نا سلامتی قراره چند سال دیگه شوهر کنی تو! اون وقت بلد نیستی؟نچ نچ.خجالت بکش

دست به دامن گوگل میشم تا یاد بگیرم ، درست کردنش خیلی سخته و منم که آشپزیم چندان خوب نیست تو دوراهی گیر کردم.

می گم :«مامان بزرگ؟ می خوای کباب سفارش بدم بیارن؟»

داد می زنه «کباببببب؟! اون ضرر داره بچه! ، بیا این ور نمی خوای درست کنی اصلا» زیر لب یه فحش ترکی میده و خودش دست به کار میشه.

+حداقل برو بافتنی درست کن.

خدا رو شکر بافتنی بلدم و دیگه نیاز نیست غرغراشو تحمل کنم ، مامان بزرگ با اینکه نزدیک 60 سالشه هنوز بافتنی می بافه و به مردم میفروشه.هنوز قبول نکرده پیر شده.البته زیادم پیر نیست..از مامانم هم سرزنده تره..بالاخره نخوردن کباب و هرروز ورزش کردن همین میشه دیگه! 

_راستی از بابات چه خبر؟ 

+بابام؟ 

_آره دیگه ، بالاخره نمی خواد طلاق بگیره از مامانت راحت شیم؟ 

دلم میخواد بگم اونا همدیگه رو دوست دارن ، با اینکه دعوا میکنن اما دوست دارن همدیگه رو .می توانم این رو از چشماشون بفهمم.اما ادب حکم می‌کنه چیزی نگم.ساکت میمونم.مامان بزرگ هم دیگه گیر نمی ده.

به این فکر می کنم مامان بزرگ راضیه؟ از این که درست وقتی همسن من بود فرستادنش خونه بخت؟ از اینکه مجبور بوده بشوره ، بسابه و چند تا بچه رو بزرگ کنه؟ می خواهم ازش بپرسم ولی می ترسم‌

_خب دیگه...بافتنی ت بدک نیست . برو خونه تون دیگه . من نیاز به کسی هم نداشتم ، مامانت گیر داد که بیای.

می خندم..«باشه ، خداحافظ مادربزرگ» 

به صندلی گهواره ای تو حیاط تکیه می ده و بافتنیشو برمیداره :«خدافظ» 

۲۰ ۰