روز دوم «3 نفر را در زندگیتان در نظر بیاورید. به شخصیت داستانتان موها و خندهی فرد ۱، چهره و اتاقخواب فرد ۲ و کمد و اخلاقیات فرد ۳ را بدهید. این فرد جدید شخصیت اصلی داستان شماست. هر ویژگیای که دوست دارید به او اضافه کنید. با توصیف تنها ۶۰ ثانیه از روز او، سعی کنید او را بیشتر به ما بشناسانید»
وقتی به خونه برمیگردم می فهمم مامان خونه نیست . دوباره رفته شیفت.بابا هم احتمالا چند ساعت دیگه میاد.میرم تو اتاق و در رو می بیندم.از بچگی اتاقم همیشه مرتب بوده.وسواس داشتم یه جورایی که :«این دفتر باید رو میز سمت راستی باشه!!» فامیلای مامان همیشه میگن «تو مرتب ترین دختری هستی که میشناسیم»
به خودم میام و می بینم یک ساعته رو تخت با همون لباس بیرون خوابیدم.می رم سمت کمد اما تا درشو باز میکنم تمام لباس ها میریزن بیرون.
داد می زنم :«ساکوراااااا»
سارا اسم خواهر کوچیکمه.وقتایی که از دستش عصبانی می شم ساکورا صداش می زنم.همیشه وقتی با دوستاش بازی میکنه میاد و لباسهای منو ور میداره .پس با توجه به وضعیت کمد می فهمم که امروز دوستاش خونمون بودن.
«عه آجی اومدی؟صدات نیومد»
«تو دوباره اومدی سر کمد من؟»
«آرییییی!» و خیلی یهویی می پره بغلم.«برو اونور حوصلتو ندارم» حالا که دارم فکر می کنم هیچ وقت حوصلشو نداشتم.همیشه اون خواهر بزگتره عم که می گه «حوصلتو ندارم» ایندفعه میزارم بغلم کنه.
«آجی به نظر خوشحال نیستی»
موهای فرفریشو لمس می کنم .«سارا ، آدما گاهی اوقات غمگین می شن خب» با اون چشمای درشتش بهم خیره میشه. همیشه بچه خوشگله فامیل بوده و منم همیشه بهش حسودی میکردم. چیزی نمیگه و سرشو به سینه م تکیه میده و خیلی یهویی میزنه زیر خنده . «آجی بخند دیگه ، توهم بخند» با اینکه هردومون میدونیم صدای خنده هامون شبیه مرغ میشه اما بازم میخندیم.دستامون رو میگیریم و اون داد می زنه «خوشحال و شاد و خندانیم ، قدر دنیا رو می دانیم» خندم می گیره.دنیای سارا واقعا شیرینه ، اون از اون آدمایی که فکر می کنه همه آدما یه خوبی تو درونشون دارن.
«خب دیگه ، لوس نشو ، باهات خندیدم جدی گرفتی ، برو بیرون»
قبل از اینکه از اتاق بره بیرون میگه :«آجی؟»
+بله؟
_خواستم بگم...هروقت فکر کردی کسی دوست نداره.....خب..خواستم بگم...من همیشه دوست دارم.
و از اتاق میره بیرون.
سلام
😂😂 صدای مرغ؟😂
چه خواهر مهربونی داری:) خدا حفظش کنه🌹