دیشب خوابای عجیب و غریبی دیدم ..خواب دیدم شدم مسافر زمان *-*\

و اینکه...با خوندن کتاب دزیره به این نتیجه رسیدم ناپلئون خیلی آدم بیشعوری بوده :|

​​​​​​

روز هفدهم :«یک شعبده بازی با ورق اشتباه پیش رفته است ، چه پیامد هایی در پی دارد؟» 

 

تا حالا دایی رو انقدر خجالت زده ندیده بودم ، تمام صورتش قرمز شده بود ، یکی نیست بهش بگه وقتی چیزی بلد نیستی ، چرا تو یه جمع خانوادگی بزرگ ادعای شعبده بازی می کنی آخه مرد گنده؟ سارا هم که داغ ماجرا رو تازه تر می کرد و همش می گفت :«دایی دایی!؟ چرا شعبده بازی اینجوری شده؟!» 

دایی سریع بحث رو عوض کرد و رفت سر یکار دیگه ، اما خودش هم می‌دونه احتمالا چند سال بعد با این کارش جوک خانوادگی می سازن.

 امروز خیلی روز خوبی بودXD 

خیلی خیلیXD

دقت کردین چقدر بلاگر جدید داره به بیان میاد ؟! تمام این چند روزه کامنت :«سلام خوش اومدی=))» دادم!D: 

روز پانزدهم...در حالی که باید روز بیستم باشه....

چالش رو در وبلاگ یومیکو دیدم و چون دلم برا چالش های وبلاگی (و نه چالش های سی روزه با سوال های عجیب و غریب!) تنگ شده بود ، دیگه نوشتم.

ممنون از دعوت موچی ، و دعوت می کنم از همه =) 

روز چهاردهم :«شخصیتان با فرد جدیدی در اتوبوس آشنا میشود ، نظر او در مورد این شخص در انتهای سفر عوض می شود ، این تغییر چگونه اتفاق می افتد؟» 

 

اتوبوس وسیله نقلیه عمومی مورد علاقمه ، تو اتوبوس توانایی این رو دارم که هم زمان آهنگ گوش بدم و به اتفاقات زندگیم فکر کنم ، امروز هم قراره برم کتابخونه ، هودی م رو می‌پوشم ، هنذفری رو می دارم تو گوشم و میرم به ایستگاه اتوبوس.

دستم رو به پنجره تکیه می دم و فکر می کنم ، به همه چی ، که یهو متوجه میشم دیگه آهنگ پلی نمیشه ، هنذفریم خراب شد ، خدایا شکرت!! 

عصبانی میشم و هندزفری رو پرت می کنم تو کیف ، توی اتوبوس یه دختری توجهم رو جلب میکنه ، نسبتا بدلباسه ،لباساش به قول معروف و کلیشه ای :«پسرونه است!» میره و تو صندلی آخر میشینه ، منم دیگه پیگیرش نمی شم.

چند دقیقه دیگه یهو می نه زیر گریه ، احتمالا با دوستش دعوا شده یا یه همچین چیزی ، از اتفاقاتی که برا این دخترا میوفته. برا اولین بار تو زندگیم تصمیم می گیرم خجالت رو کنار بذارم ، می رم سمتش.

_خوبی تو؟ 

متوجه میشم سرشو تو یه کتاب فرو کرده ، اسم کتابه «آن شرلی در جزیره» است.

ذوق زده میشم :«هی هی! وایسا! این آنه شرلیه؟ نگو که تو هم آن شرلی رو خوندی»

+آن شرلی رو خوندم؟ من باهاش زندگی کردم!! 

_فقط اونجا که گیلبرت....

دستشو می ذاره جلوی دهنم :«نگوووو ، چقدر گریه کردم اونجااا» اشک گوشه چشمش رو می بینم.

میگه :«اسمت تو چیه؟ من سارام ، تازه اومدیم اینجا ، از تبریز » 

شروع می کنه به تند تند حرف زدن ، من همیشه به شناختن آدما تو اولین دیدار اعتقاد دارم ، از رفتار هاش حدس میزنم enfp باشه.درست هم تایپ آن شرلی.

میگم :«اسم من رهاست، از بچگی اینجا بودم ، فکر کنم هم مدرسه ای باشیم ، نگران نباش کمکت میکنم با اینجا آشنا بشی!»

اتوبوس کم کم داره میرسه به ایستگاه :«خوب دیگه من باید برم ، خوشحال شدم باهات آشنا شدم سارا! خدافظ» 

دستم رو فشار میده و میگه :«خدافظ!» 

 

پی نوشت : اگه به جای اون پسره تو عکس پست ، یه دختر رو جایگزین کنین ، دقیقا میشه همون چیزی که من فکر میکردم D: