روز بیستم :«از کسی بپرسید روزش چطور بود ، هرطور دلتان خواست با جواب او شعر بنویسید»
امروز از کتابخونه که برگشتم به مامان زنگ زدم ، کم پیش میاد موقعی که تو بیمارستان هم بهش زنگ بزنم ، اما یه حس نیاز به مادر در وجودم زنده شد ، زنگ زدم . جواب نداد. حتما سر کاره.
بهش مسیج می دم :«مامان؟ امروز چطور بود؟»
سریع تیک آبی میخوره ، ایندفعه سر استراحته.
+من که خوبم، ممنون دخترم
_خدا رو شکر!
+اما امروز شش نفر تو بیمارستان مردن رها..شش نفر..
شش نفر مردن ..اگه رهای قبلی بود ...می گفت :«خب شیش نفر!! خب که چی؟! ، هرروز هزاران نفر می میرن!» اما الان ، می تونم غصه بخورم ، ساعت ها. ۶ نفر ، ۶ زندگی.
از عدد شش متنفرم.
دوباره گوشه کتابم می نویسم:
«شش نفر امروز مردند
و فردا
شش نفر آسمان را نمی بینند»
+از سوال امروز متنفرم :/
فرست شدم یا نه؟ @_@