روز شانزدهم :«آخرین چیزی که لمس کرده اید ، قصد دارد شخصیت اصلی را بکشد ، توضیح بدهید که چرا.»
کسی غیر از من و سارا تو خونه نبود ، وحشتناک گرسنه م بود.داد می زنم :
_سارا چیزی تو یخچال نداریم؟!
+چرا چرا!
می یاد چند تا لقمه نون و پنیر می ده دستم ، میخورمشون ، به هرحال بهتر از هیچیه...
_آبجی چرا اینجوری شدی؟
+چجوری شدم؟
_صورتت کبود شده!
می رم تو آینه خودمو نگاه می کنم.
+تو این لقمه چی بود؟
_ام...نون و مربا!
سرم گیج میره ، در حال حرف زدم میگم :«نمی دونی من حساسیت دارم به مربا؟!..زود باش به مامان زنگ بزن»
می افتم رو زمین ، دیگه هیچی یادم نیست ، فقط وقتی بیدار می شم مامانم رو می بینم با یه چای زنجبیل جلوم وایساده ، بچه بودم یکبار به خاطر حساسیتم به مربا تا لب مرگ پیش رفتم ، ایندفعه هم بخیر گذشت.
+آخرین چیزی که لمس کردم شیشه مربا بوده D":
این موضوع موضوع باحالیه!XD