۲۶ مطلب در بهمن ۱۳۹۹ ثبت شده است.

روز چهاردهم :«شخصیتان با فرد جدیدی در اتوبوس آشنا میشود ، نظر او در مورد این شخص در انتهای سفر عوض می شود ، این تغییر چگونه اتفاق می افتد؟» 

 

اتوبوس وسیله نقلیه عمومی مورد علاقمه ، تو اتوبوس توانایی این رو دارم که هم زمان آهنگ گوش بدم و به اتفاقات زندگیم فکر کنم ، امروز هم قراره برم کتابخونه ، هودی م رو می‌پوشم ، هنذفری رو می دارم تو گوشم و میرم به ایستگاه اتوبوس.

دستم رو به پنجره تکیه می دم و فکر می کنم ، به همه چی ، که یهو متوجه میشم دیگه آهنگ پلی نمیشه ، هنذفریم خراب شد ، خدایا شکرت!! 

عصبانی میشم و هندزفری رو پرت می کنم تو کیف ، توی اتوبوس یه دختری توجهم رو جلب میکنه ، نسبتا بدلباسه ،لباساش به قول معروف و کلیشه ای :«پسرونه است!» میره و تو صندلی آخر میشینه ، منم دیگه پیگیرش نمی شم.

چند دقیقه دیگه یهو می نه زیر گریه ، احتمالا با دوستش دعوا شده یا یه همچین چیزی ، از اتفاقاتی که برا این دخترا میوفته. برا اولین بار تو زندگیم تصمیم می گیرم خجالت رو کنار بذارم ، می رم سمتش.

_خوبی تو؟ 

متوجه میشم سرشو تو یه کتاب فرو کرده ، اسم کتابه «آن شرلی در جزیره» است.

ذوق زده میشم :«هی هی! وایسا! این آنه شرلیه؟ نگو که تو هم آن شرلی رو خوندی»

+آن شرلی رو خوندم؟ من باهاش زندگی کردم!! 

_فقط اونجا که گیلبرت....

دستشو می ذاره جلوی دهنم :«نگوووو ، چقدر گریه کردم اونجااا» اشک گوشه چشمش رو می بینم.

میگه :«اسمت تو چیه؟ من سارام ، تازه اومدیم اینجا ، از تبریز » 

شروع می کنه به تند تند حرف زدن ، من همیشه به شناختن آدما تو اولین دیدار اعتقاد دارم ، از رفتار هاش حدس میزنم enfp باشه.درست هم تایپ آن شرلی.

میگم :«اسم من رهاست، از بچگی اینجا بودم ، فکر کنم هم مدرسه ای باشیم ، نگران نباش کمکت میکنم با اینجا آشنا بشی!»

اتوبوس کم کم داره میرسه به ایستگاه :«خوب دیگه من باید برم ، خوشحال شدم باهات آشنا شدم سارا! خدافظ» 

دستم رو فشار میده و میگه :«خدافظ!» 

 

پی نوشت : اگه به جای اون پسره تو عکس پست ، یه دختر رو جایگزین کنین ، دقیقا میشه همون چیزی که من فکر میکردم D: 

روز سیزدهم :«به بدترین دردی که تابحال حس کرده اید ، فکر کنید . حال شخصیت اصلی تان دستش را با کاغذ بریده و شما سعی دارید درد اغراق شده از زبان او بنویسید» 

 

اصلا نفهمیدم چی شد که دستم رو بریدم ، همینطوری مشغول انشا نوشتن بودم که یهو دیدم از دستم خون میاد ، دردش خیلی وحشتناک بود ،نمی دونم چطوری انقدر درد داشت ، مثل این بود که خونم کشیده می شد و بیرون می ریخت ، خون همینطور می‌ریخت روی دفتر و انشام خونی شد .از این بهتر نمیشه! یه دست خونی و انشایی که یک روز روش وقت گذاشتم! 

و یهو به فکرم میزنه :«چی می شد اگه مثل هری پاتر رو دستم کلمات معلوم می شدن؟»

اما اینجا هاگوارتز نیست ، معلم من هم خانم بربیج نیست و من هم پسری که زنده ماند نیستم.

پس چسب زخم رو برمی‌دارم و می زنم روی دستم.

و شروع می کنم به دوباره نوشتن انشام.

روز دوازدهم :« اولین خط از رمان مورد علاقه تان را انتخاب کنید . اسامی و افعال را جابه جا کرده و عوض کنید  و خط جدید را خودتان آغاز کنید.» 

 

یک بار پدربزرگ به مادرم گفت :«توی یه کپه سنگ همه که نمی تونن سنگ بالایی باشن ، بعضی ها باید سنگ زیری باشن که بالایی ها رو نگه دارن» خیال می کردند خوابم ، یا شاید هم خیال می کردند ، نمی شنوم ؛ نمی دانم .اما گوش های من تیزند .

احتمالا منظورش پدرم بود ، اون وقت ها پدرم رویای پولدار شدن را در ذهن داشت و بعد سرش کلاه گذاشتند ، روزگار خیلی بدی داشتیم ، برای همین هیچ وقت دلم برای کودکیم تنگ نمی شود . گاهی وقت ها حتی بدون غذا به خواب می رفتم .

پدربزرگم چند هفته بعد گفتن این حرف مرد  اما این حرفش با اینکه آن موقع فقط شش سالم بود تا ابد در ذهنم ماند . و حالا  احساس میکنم مثل پدرم شدم ، همان قدر گستاخ برای به دست آوردن این دنیا ، نمی دانم شاید هم پدرم درس عبرتی شده باشد ، ولی هرچقدر که فکر می کنم دلم نمی خواهد سنگ زیری باشم ، نمی خواهم.

 

پی نوشت : از کتاب مطلقا تقریبا استفاده کردم ، البته نه اینکه کتاب مورد علاقه باشه مثلاً فراخوان رنگ ها و بیرون ذهن من خیلی جایگاه بالاتری ازش دارن ولی چون سخت بود همین رو نوشتم دیگه XD ولی خیلی خیلی کتاب قشنگیه ، حتما پیشنهاد می کنم بخونین =)) 

اول . دیشب اتفاقی دستم خورد و یک پست ثابت منتشر شد! حالا اون هیچی ، یهو ۱۲ نفر تو وب آنلاین شدن! خدایی همتون ساعت ۱۲ بیدارید؟ D: 

دوم .خواستم پیکوفایل رو تو گوگل سرچ کنم ،اشتباهی نوشتم پیکوفتیلXD

سوم . یکم تو انجام این چالشه تنبل شدم ، سه روزم عقبم همچنان:/ 

روز یازدهم ؛)

خب سه روز عقب افتادم از این چالشه...

روز دهم! 

روز دهم :«سعی کنید خواننده را قانع کنید که اسطوره انتخابی تان واقعا وجود دارد» 

از وقتی یادم میاد عاشق اساطیر بودم ، از بچگی با پدرم درباره شوند تحقیق می کردیم ، اسطوره مورد علاقه من «آتنا» بود و اسطوره مورد علاقه پدرم «آرس» یادم میاد باهم بحث میکردیم که آتنا برای صلحه و آری خدای جنگ و این همیشه باعث میشد با هم دعوا کنیم.

وقتی بازی (۱) God of Wer اومد ، من و پدرم جز اولین کسایی بودیم که خریدیم و بازی کردیم ، واقعا بینظیر بود . هرروز از صبح تا شب نیستیم سر اون بازی.

اونقدر هرروز این بازی رو انجام می‌دادیم و عاشق اساطیر بودیم  که وقتی حدود ده سالم بود ، یکبار تو بالکن نشسته بودم و آتنا رو دیدم.

_سلام انسان میرا! خوبی؟ 

+هه! تو آتنا نیستی مگه نه؟ این یه خوابه.

_ازت می‌خوام یک کار برام انجام بدی انسان میرا! یه روز یک کتاب بنویس اسم شخصیت اصلی رو بذار آتنا‌..

+اول اینکه ، من نویسنده خوبی نیستم ، دوم این یه خوابه.

_بهم قول بده.

+این یه خوابه.

_یه روزی یه کتاب بنوی..س..

+این یه خوابه.

حتی خودم رو بشکن گرفتم ولی خواب نبود ، من اغلب وقتی خواب می بینم ، می دونم که این یه خوابه ، اما خب؟! آتنا؟ این یه دنیای واقعی نیست.دارم خواب می بینم.

+حتی اگه یه خوابه...قول بده.

_باشه باشه!! قول میدم!! آتنا فرزند زئوس و متیس! 

جمله آخر رو با نیش گفتم ، آتنا رفت . خیلی تلاش کردم که از خواب بیدار شم.ولی خواب نبود..بعد که برای بابا تعریف کردم مسخره م کرد و گفت توهم زدی دخترم.

و چند سال بعد ، وقتی دیگه بزرگ شدم ، بابا بهم گفت :«رها؟ یادته اون روز که گفتی آتنا رو دیدی؟» 

_باشه بابا به روم نیار ، بچه بودم خب.

+آتنا بهت گفت یک داستان بنویسی ، چی شد؟ مگه قول نداده بودی؟ 

_بابا بس کن.

+نه خیر . باید بنویسی ، بیا! 

دفترش رو گذاشت روم و گفت :«بنویس» . مداد رو برداشتم ، حالا خوابی بود یا هرچی قول داده بودم ، مداد رو برمی‌دارم.

مینویسم : «آتنا دختر نسبتا باهوشی بود ، همیشه دختر ممتاز مدرسه بود ، اما چیزی که اون نمی دونست ، این بود که فراتر از اونی که فکر می کنه برای این جهان مهمه....» 

صورت آتنا تو اون شب میاد جلوم ، اون چیزی که دیدم خواب نبود.

 

 

1.شماها God of War بازی  کردین؟ دلم تنگ شد...آه.الان حتی نمی تونم دسته ش رو بگیرم دستم :/ 

روز نهم :«یک توئیت را تبدیل به شعار هایکو کنید» 

ساعت یک نیمه شبه و من بیدارم و ذهنم میرسه سمت یکی از دوستای ابتداییم ، من همیشه تو مدرسه ابتدایی بچه خجالتی بودم . کلاس سوم ، دوستی داشتم به اسم درسا ، درسا دختر خیلی مهربونی بود . همیشه سعی می کرد من رو وارد اجتماع مدرسه کنه ، هرروز خوراکی هاشو با من تقسیم می کرد و من رو بدون هیچ چشم داشتی دوست داشت . روز آخر مدرسه وقتی خواستیم از هم جدا شیم گریه کرد و منم فقط نگاش کردم . هیچ وقت نتونستم ازش تشکر کنم ، سال بعد از مدرسه رفت ، هیچ وقت نتونستم بهش بگم که دوسش دارم ، من ، رها! اون دختر احمق هیچ وقت بهش نگفتم که چقدر برام مهمه ، بعد از اون سال دیگه هیچ خبری از درسا نشد ، اگه میتونستم یک بار دیگه ببینمش بغلش می کردم و بهش میگفتم که چقدر دوستش دارم ، اگر می‌تونستم یکبار دیگر درسا را ببینم ...اگر...

ساعت به دو نزدیک می شه و باید بخوابم . کتاب ادبیاتم رو برمی‌دارم و گوشه کتاب می نویسم : 

«گفتم : تو همانی که باید باشی 

خندید.

از خواب پریدم»