روز چهاردهم :«شخصیتان با فرد جدیدی در اتوبوس آشنا میشود ، نظر او در مورد این شخص در انتهای سفر عوض می شود ، این تغییر چگونه اتفاق می افتد؟»
اتوبوس وسیله نقلیه عمومی مورد علاقمه ، تو اتوبوس توانایی این رو دارم که هم زمان آهنگ گوش بدم و به اتفاقات زندگیم فکر کنم ، امروز هم قراره برم کتابخونه ، هودی م رو میپوشم ، هنذفری رو می دارم تو گوشم و میرم به ایستگاه اتوبوس.
دستم رو به پنجره تکیه می دم و فکر می کنم ، به همه چی ، که یهو متوجه میشم دیگه آهنگ پلی نمیشه ، هنذفریم خراب شد ، خدایا شکرت!!
عصبانی میشم و هندزفری رو پرت می کنم تو کیف ، توی اتوبوس یه دختری توجهم رو جلب میکنه ، نسبتا بدلباسه ،لباساش به قول معروف و کلیشه ای :«پسرونه است!» میره و تو صندلی آخر میشینه ، منم دیگه پیگیرش نمی شم.
چند دقیقه دیگه یهو می نه زیر گریه ، احتمالا با دوستش دعوا شده یا یه همچین چیزی ، از اتفاقاتی که برا این دخترا میوفته. برا اولین بار تو زندگیم تصمیم می گیرم خجالت رو کنار بذارم ، می رم سمتش.
_خوبی تو؟
متوجه میشم سرشو تو یه کتاب فرو کرده ، اسم کتابه «آن شرلی در جزیره» است.
ذوق زده میشم :«هی هی! وایسا! این آنه شرلیه؟ نگو که تو هم آن شرلی رو خوندی»
+آن شرلی رو خوندم؟ من باهاش زندگی کردم!!
_فقط اونجا که گیلبرت....
دستشو می ذاره جلوی دهنم :«نگوووو ، چقدر گریه کردم اونجااا» اشک گوشه چشمش رو می بینم.
میگه :«اسمت تو چیه؟ من سارام ، تازه اومدیم اینجا ، از تبریز »
شروع می کنه به تند تند حرف زدن ، من همیشه به شناختن آدما تو اولین دیدار اعتقاد دارم ، از رفتار هاش حدس میزنم enfp باشه.درست هم تایپ آن شرلی.
میگم :«اسم من رهاست، از بچگی اینجا بودم ، فکر کنم هم مدرسه ای باشیم ، نگران نباش کمکت میکنم با اینجا آشنا بشی!»
اتوبوس کم کم داره میرسه به ایستگاه :«خوب دیگه من باید برم ، خوشحال شدم باهات آشنا شدم سارا! خدافظ»
دستم رو فشار میده و میگه :«خدافظ!»
پی نوشت : اگه به جای اون پسره تو عکس پست ، یه دختر رو جایگزین کنین ، دقیقا میشه همون چیزی که من فکر میکردم D: