روز سیزدهم :«به بدترین دردی که تابحال حس کرده اید ، فکر کنید . حال شخصیت اصلی تان دستش را با کاغذ بریده و شما سعی دارید درد اغراق شده از زبان او بنویسید» 

 

اصلا نفهمیدم چی شد که دستم رو بریدم ، همینطوری مشغول انشا نوشتن بودم که یهو دیدم از دستم خون میاد ، دردش خیلی وحشتناک بود ،نمی دونم چطوری انقدر درد داشت ، مثل این بود که خونم کشیده می شد و بیرون می ریخت ، خون همینطور می‌ریخت روی دفتر و انشام خونی شد .از این بهتر نمیشه! یه دست خونی و انشایی که یک روز روش وقت گذاشتم! 

و یهو به فکرم میزنه :«چی می شد اگه مثل هری پاتر رو دستم کلمات معلوم می شدن؟»

اما اینجا هاگوارتز نیست ، معلم من هم خانم بربیج نیست و من هم پسری که زنده ماند نیستم.

پس چسب زخم رو برمی‌دارم و می زنم روی دستم.

و شروع می کنم به دوباره نوشتن انشام.

۱۳ ۰