روز دوازدهم :« اولین خط از رمان مورد علاقه تان را انتخاب کنید . اسامی و افعال را جابه جا کرده و عوض کنید و خط جدید را خودتان آغاز کنید.»
یک بار پدربزرگ به مادرم گفت :«توی یه کپه سنگ همه که نمی تونن سنگ بالایی باشن ، بعضی ها باید سنگ زیری باشن که بالایی ها رو نگه دارن» خیال می کردند خوابم ، یا شاید هم خیال می کردند ، نمی شنوم ؛ نمی دانم .اما گوش های من تیزند .
احتمالا منظورش پدرم بود ، اون وقت ها پدرم رویای پولدار شدن را در ذهن داشت و بعد سرش کلاه گذاشتند ، روزگار خیلی بدی داشتیم ، برای همین هیچ وقت دلم برای کودکیم تنگ نمی شود . گاهی وقت ها حتی بدون غذا به خواب می رفتم .
پدربزرگم چند هفته بعد گفتن این حرف مرد اما این حرفش با اینکه آن موقع فقط شش سالم بود تا ابد در ذهنم ماند . و حالا احساس میکنم مثل پدرم شدم ، همان قدر گستاخ برای به دست آوردن این دنیا ، نمی دانم شاید هم پدرم درس عبرتی شده باشد ، ولی هرچقدر که فکر می کنم دلم نمی خواهد سنگ زیری باشم ، نمی خواهم.
پی نوشت : از کتاب مطلقا تقریبا استفاده کردم ، البته نه اینکه کتاب مورد علاقه باشه مثلاً فراخوان رنگ ها و بیرون ذهن من خیلی جایگاه بالاتری ازش دارن ولی چون سخت بود همین رو نوشتم دیگه XD ولی خیلی خیلی کتاب قشنگیه ، حتما پیشنهاد می کنم بخونین =))
من تقریبا رو خیلی دوست دارم*-*
ولی باید جمله اولشو مینوشتیا:دی