۲۶ مطلب در بهمن ۱۳۹۹ ثبت شده است.

من فهمیدم که نصف خوابای عجیب و غریبم رو نزدیک صبح می بینم‌، خواب دیدم موچی و مامانم با هم چت می کنن :/ و مامانم موچی رو مارشمالو صدا می کرد :/ این چه خوابایی من می بینم آخه -.-

روز نوزدهم:) 

 

روز نوزدهم :«یکی از موارد باکت لیستتان را خط زده و آن را در نوشته تان انجام دهید.» 

می دونید اون قدر یهویی شد که اصلا نفهمیدم چجوری گذشت ، فقط تو یک شوک بزرگ بودم ، چهارشنبه بابا اومد و گفت قراره بریم کویر ، اونم با چی! یه فولکس زرد! همون چیزی که من عاشقشم! 

بابا ، هیچ وقت آدمی نیست که یهویی تصمیم به مسافرت بگیره ، تا حالا فکر کنم بیشتر از سه بار هم ما رو جایی نبرده ، و تازه اون سه تا هم همشون شمال بودن ، ولی این دفعه فرق می کرد . راهنما هم داشتیم تازه وقت راه رو گم نکنیم.

سفر کردن با فولکس اونقدر ها هم که فکر می کردم جذاب و رویایی نبود ، مخصوصا با اذیت کردن های سارا و اینکه نمی تونست یه جا بند بشه ، تمام سفر رو مخم بود. 

آسمون کویر خیلی زیباست ، خیلی خیلی . من بارها عکسشو دیدم اما این بار فرق می کرد ، احساس میکردی کل کهکشان راه شیری تو دستاته ، مردم اونجا هم برعکس تفکرات قبلیم آدمای بدی نبودن ، مهربون ترین ها بودن! 

یک شب که همه خوابیده بودن ، با تمام مشکلات اونجا ، که نمی شد نصفه شبی رفت بیرون ، رفتم بیرون ، چرا؟ جواب اینه که دیوونه ام.

من هیچ وقت قشنگ ترین صحنه های زندگیمو ثبت نکردم ، همیشه عقیده داشتم خاطرات باید تو ذهن آدم بمونه ، و آسمون کویر هم یکی از اون صحنه ها بود.

یه دختر ، یه چراق قوه و یک آسمون بزرگ با ستاره هایی که مردن ولی چون ازمون دورن هنوز نورشونو می بینیم.

و آهان! یه دفتر و خودکار! 

رفتن به کویر ⁦⁦←←⁩ انجام شد! 

 

پی نوشت : احساس می کنم دقیق منظور سوالو نفهمیدم D":..ولی خب یکی از آرزوهام اینه که برم کویر و آسمونش رو نگاه کنم:) *heart attack*

دیشب خوابای عجیب و غریبی دیدم ..خواب دیدم شدم مسافر زمان *-*\

و اینکه...با خوندن کتاب دزیره به این نتیجه رسیدم ناپلئون خیلی آدم بیشعوری بوده :|

​​​​​​

روز هفدهم :«یک شعبده بازی با ورق اشتباه پیش رفته است ، چه پیامد هایی در پی دارد؟» 

 

تا حالا دایی رو انقدر خجالت زده ندیده بودم ، تمام صورتش قرمز شده بود ، یکی نیست بهش بگه وقتی چیزی بلد نیستی ، چرا تو یه جمع خانوادگی بزرگ ادعای شعبده بازی می کنی آخه مرد گنده؟ سارا هم که داغ ماجرا رو تازه تر می کرد و همش می گفت :«دایی دایی!؟ چرا شعبده بازی اینجوری شده؟!» 

دایی سریع بحث رو عوض کرد و رفت سر یکار دیگه ، اما خودش هم می‌دونه احتمالا چند سال بعد با این کارش جوک خانوادگی می سازن.

 امروز خیلی روز خوبی بودXD 

خیلی خیلیXD

دقت کردین چقدر بلاگر جدید داره به بیان میاد ؟! تمام این چند روزه کامنت :«سلام خوش اومدی=))» دادم!D: 

روز پانزدهم...در حالی که باید روز بیستم باشه....

چالش رو در وبلاگ یومیکو دیدم و چون دلم برا چالش های وبلاگی (و نه چالش های سی روزه با سوال های عجیب و غریب!) تنگ شده بود ، دیگه نوشتم.

ممنون از دعوت موچی ، و دعوت می کنم از همه =)