من فهمیدم که نصف خوابای عجیب و غریبم رو نزدیک صبح می بینم، خواب دیدم موچی و مامانم با هم چت می کنن :/ و مامانم موچی رو مارشمالو صدا می کرد :/ این چه خوابایی من می بینم آخه -.-
روز نوزدهم:)
روز نوزدهم :«یکی از موارد باکت لیستتان را خط زده و آن را در نوشته تان انجام دهید.»
می دونید اون قدر یهویی شد که اصلا نفهمیدم چجوری گذشت ، فقط تو یک شوک بزرگ بودم ، چهارشنبه بابا اومد و گفت قراره بریم کویر ، اونم با چی! یه فولکس زرد! همون چیزی که من عاشقشم!
بابا ، هیچ وقت آدمی نیست که یهویی تصمیم به مسافرت بگیره ، تا حالا فکر کنم بیشتر از سه بار هم ما رو جایی نبرده ، و تازه اون سه تا هم همشون شمال بودن ، ولی این دفعه فرق می کرد . راهنما هم داشتیم تازه وقت راه رو گم نکنیم.
سفر کردن با فولکس اونقدر ها هم که فکر می کردم جذاب و رویایی نبود ، مخصوصا با اذیت کردن های سارا و اینکه نمی تونست یه جا بند بشه ، تمام سفر رو مخم بود.
آسمون کویر خیلی زیباست ، خیلی خیلی . من بارها عکسشو دیدم اما این بار فرق می کرد ، احساس میکردی کل کهکشان راه شیری تو دستاته ، مردم اونجا هم برعکس تفکرات قبلیم آدمای بدی نبودن ، مهربون ترین ها بودن!
یک شب که همه خوابیده بودن ، با تمام مشکلات اونجا ، که نمی شد نصفه شبی رفت بیرون ، رفتم بیرون ، چرا؟ جواب اینه که دیوونه ام.
من هیچ وقت قشنگ ترین صحنه های زندگیمو ثبت نکردم ، همیشه عقیده داشتم خاطرات باید تو ذهن آدم بمونه ، و آسمون کویر هم یکی از اون صحنه ها بود.
یه دختر ، یه چراق قوه و یک آسمون بزرگ با ستاره هایی که مردن ولی چون ازمون دورن هنوز نورشونو می بینیم.
و آهان! یه دفتر و خودکار!
رفتن به کویر ←← انجام شد!
پی نوشت : احساس می کنم دقیق منظور سوالو نفهمیدم D":..ولی خب یکی از آرزوهام اینه که برم کویر و آسمونش رو نگاه کنم:) *heart attack*