خب، نمی دونم چرا ولی من واقعا به نوشتن یه چالش سی روزه نیاز داشتم=]
از اینجاست.
خب، نمی دونم چرا ولی من واقعا به نوشتن یه چالش سی روزه نیاز داشتم=]
از اینجاست.
یه آدمایی هم هستن که دوستت نیستن، معلمت نیستن، پدر و مادرت نیستن، حتی شاید اسمت رو هم ندونن ولی بهت کمک می کنن، اونا همونجوری که هستن باعث میشن تو فکر کنی ضعیف بودی. همونجوری که هستن از نظر تو قهرمانن. قهرمان لعنتی زندگیشونن.
این آدما مثل ساسوکه یا ناروتو برای یک نفر فقط قهرمانن، میدونین؟ مثلا راه رفتنشون، صحبت کردنشون و حتی طرز لباس پوشیدنشون به تو می گه «عههه! پاشو ببینم! اصلا تو چی کار کردی تو این زندگی؟!» به تو امید میدن، به تو حس قهرمان بودن میدن، هرچند خودت میدونی نیستی.
ولی بعضی ها مثل هیناتا یا آتسوشی، قهرمان نبودن، بازنده هم نبودن. فقط آدمایی بودن که تو سختی های زندگی خودشون رو گم کردن و به اشتباه توسط بقیه بازنده خطاب شدن.
آدم یه جایی یاد میگیره که ضعیف بوده، میفهمه که دیگه اون بچه ای نیست که همیشه گریه کنه، آدم یه جای می فهمه که باید «قوی» باشه. بجنگه و سعی کنه قهرمان باشه.
همینا باعث میشه ساکورا موهاش رو بزنه، یا هیناتا مقاومت کنه. همین «بگذار من نبازم» ها.
قهرمان ها، باعث میشن تو «قوی» بشی.
و کسی چه می دونه، شاید، تو قسمت های بعدی تو قهرمان داستان باشی.
_کشتمش.
+کیو؟
_اون بچه کوچولوی درونم رو، همون که همه دوستش داشتن، همون که هرروز از خواب بیدار میشد و نقاشی های فضایی میکشید.
+آخه می گن نباید کودک درون رو کشت!
_نه نه، اون کودک درونم نبود، یکی دیگه بود.
+چرا کشتیش؟
_چون این دنیا برای قبول آرزوهاش زیادی بی رحم بود.
+چه جوری کشتیش؟
_قبلش براش توضیح دادم، گفتم که دنیا اون جوری که اون فکر می کنه نیست، گل و بلبل نیست، همه آدما هم یک رنگ نیستن. گفتم مردنش به نفع همه ست.
+و اونم قبول کرد؟
_آره دیگه زود باورم بود.
+کشتنش برا خودت سخت بود؟
_خیلی وقت بود محو شده بود، منم دیگه تحملش رو نداشتم همش دلتنگش بشم، و کشتنش نه زیاد سخت نبود.
+حالا احساس بهتری داری؟
_به عنوان یه قاتل؟ آره.
+هوم.
_به نظرت...یه روز برمیگرده؟
+آره، برمیگرده. در واقع نمرده، فقط از بقیه پنهونش کردم. یه روزایی باهاش قرار میذارم و میبینمش. آخه اون بهم لبخند می زنه و کمکم می کنه.
_اگه کمکت می کنه...پس چرا کشتیش؟
+چون اون به بقیه هم لبخند می زد...و این خوب نیست.
_اوهوم. اون موقع که برگرده چیکار می کنی؟
+بغلش می کنم، بهش میگم کوچولو درسته دنیا با تو بی رحم بود، ولی من دوستت دارم و می ذارم تو بغلم گریه کنه.
_زیباست.
+یه سوال!
_بله؟
+حالا خود تو کی هستی؟
_....
_.........
_نمی دونم.
*این نامه برا یک نفر نوشته شده و شاید چیزی ازش نفهمین:)
سلام آرامیس.
گمونم چهار ماهه باهات حرف نزدم؟ اوهوم. مشکل از نامه رسون کهکشان یا هر کوفت و زهرمار دیگه از نبود. فقط من به آرومی....فراموشت کردم.
بعد از سه تا نامه میشه گفت چرت و پرت، که واقعا برا این نوشته بودمشون که بقیه بیان بگن "چه قشنگ می نویسی" یا "این دیگه چی بود T-T پیوندش کردم!" احساس می کنم این دفعه......واقعا دارم برای خودت می نویسم. برای تو. خود خود تو. خود لعنیت.
راستی سال جدیدت مبارک. هرچند نمیدونم تو سیارتون عید رو جشن میگیرین یا نه. و ببخشید که فراموشت کردم. من آدما رو زود فراموش میکنم.
میدونی؟ این چند وقته تازه دارم ارزش "دوست بودن!" رو می فهمم. اینکه یکی باشه که پایه مسخره بازی هات باشه، یک پاتریک، یک جان واتسون. یکی که بدونه تو از چه بستنی خوشت میاد.
یا...
یکی که ساعت سه نصفه شب پیشت باشه.
یک کلام. من دوست میخوام.
یه دوستی واقعی. یکی که نمی دونی از کجا میاد، ولی یهویی میاد تو زندگیت و تبدیل میشه به کسی که بیشتر از پدر و مادرت بهش اعتماد داری.
بعضی وقتا فکر می کنم من واقعا می تونم همچین کسی رو تو زندگیم پیدا کنم، یکی که مثل شرلوک بهش بگم:
“Listen, what I said before John, I meant it. I don’t have friends; I’ve just got one.”
اما بعضی وقت ها هم نه، چون من خودم هم واقعا دوست خوبی نیستم :/ یعنی تو همه دوستی هایی که داشتم اینجوری بودم که بعد یه مدت دلم نمی خواست دوستم باشن. فکر میکردم به دردم نمی خورن. با اخلاقیاتم نشون می دادم که «میشه دیگه دوست نباشیم؟!*-*» ولی بعدش فکر می کردم که پسررر من چقدر بهشون نیاز داشتم. یکی از مشکلات من اینه که وقتی آدما میرن تازه می فهمم که چقدر برام با ارزش بودن.
و طی فکر کردن به مورد بالا، فهمیدم که....من چقدر به آدما آسیب زدم. لعنتی.
ولی باور دارم آرا، باور دارم که یکی قراره پیدا بشه، یکی که به من بگه تو دوست منی. یکی که من براش باارزش باشم و اونم متقابلا همین حس رو به من داشته باشه.
قبلا فکر می کردم تو یکی از همون کسایی...که میای تو زندگی آدما و وادارشون می کنی خودشونو دوست داشته باشن...اما نیستی، حداقل تو زندگی من، تو یکی هستی که تو یه دنیای دیگه زندگی می کنی و منم فقط قصد دارم بهت بگم زندگی کردن تو اینجا چجوریه.
درس اول: پیدا کردن یه دوست واقعی، سخته. مخصوصا اگه مغزت با دوستی های تا ابد هری-رون-هرمیونی پر شده باشه.
دوستدار تو، آرتمیس دوست داشتنیت
+میدونستی ونگوگ تو نامه هاش به تئو می گفت "دوستدار تو وینست دوست داشتنیت"؟:) از این به بعد اینجوری برات می نویسم.
*عنوان: کتاب دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد...یه مجموعه داستان از آنا گوالدا، قشنگه تقریبا و پیشنهاد می کنم بخونی. هرچند منظورم با عنوانش بود.