_کشتمش.
+کیو؟
_اون بچه کوچولوی درونم رو، همون که همه دوستش داشتن، همون که هرروز از خواب بیدار میشد و نقاشی های فضایی میکشید.
+آخه می گن نباید کودک درون رو کشت!
_نه نه، اون کودک درونم نبود، یکی دیگه بود.
+چرا کشتیش؟
_چون این دنیا برای قبول آرزوهاش زیادی بی رحم بود.
+چه جوری کشتیش؟
_قبلش براش توضیح دادم، گفتم که دنیا اون جوری که اون فکر می کنه نیست، گل و بلبل نیست، همه آدما هم یک رنگ نیستن. گفتم مردنش به نفع همه ست.
+و اونم قبول کرد؟
_آره دیگه زود باورم بود.
+کشتنش برا خودت سخت بود؟
_خیلی وقت بود محو شده بود، منم دیگه تحملش رو نداشتم همش دلتنگش بشم، و کشتنش نه زیاد سخت نبود.
+حالا احساس بهتری داری؟
_به عنوان یه قاتل؟ آره.
+هوم.
_به نظرت...یه روز برمیگرده؟
+آره، برمیگرده. در واقع نمرده، فقط از بقیه پنهونش کردم. یه روزایی باهاش قرار میذارم و میبینمش. آخه اون بهم لبخند می زنه و کمکم می کنه.
_اگه کمکت می کنه...پس چرا کشتیش؟
+چون اون به بقیه هم لبخند می زد...و این خوب نیست.
_اوهوم. اون موقع که برگرده چیکار می کنی؟
+بغلش می کنم، بهش میگم کوچولو درسته دنیا با تو بی رحم بود، ولی من دوستت دارم و می ذارم تو بغلم گریه کنه.
_زیباست.
+یه سوال!
_بله؟
+حالا خود تو کی هستی؟
_....
_.........
_نمی دونم.