از تناقض دیوانه گشته‌ام. دو قسمت وجودم با هم می‌جنگند و هرکدام فکر می‌کند حق با خودشان است. هرکدامشان چیزهای متفاوتی می‌خواهند و من نمی‌دانم بر طبق حرف کدامشان رفتار کنم. ما هرگز دست از جنگیدن با خودمان دست بر نداشتیم، فقط آرام‌تر ضربه زدیم تا زمانی که نوازش هایمان هم سرشار از نفرت شد. لحظه‌ای در میان سیاهی‌ها غرق می‌شوم و لحظه‌ای دیگر با خود می‌گویم باید زندگی کنم چون هنوز زیبایی‌هایی هست که نشناخته‌ام، لحظه‌ای احساس مردگی می‌کنم و لحظه‌ای دیگر باید زندگی کنم چون کسانی را دارم که دوستم دارند و من نیز دوستشان دارم. دهنت را ببند، تو کسی را دوست نداری و کسی هم تو را دوست ندارد. باید با دیگران حرف بزنم چون اگر این کار را نکنم تنها می‌مانم. نه صبر کن دیوانه، من هنوز بالغ نیستم، نمی‌دانم چگونه رفتار کنم و از آن گذشته هیچ چیزی لذت بخش‌تر از تنهایی‌مان نیست. آن دختری که آن روز در کتابخانه دیدم باهوش بنظر می‌آمد، امیدوارم دفعه بعد هم ببینمش. نه بابا، همه اطرافیان تو احمقی بیش نیستند حتی همان دخترک. بهتر نیست به او پیام دهم؟ می‌توانیم‌ همه چیز را بهتر کنیم. نه اینکار را نمی‌کنم، حوصله‌ هیچ ارتباطی را ندارم. ضعیف شده‌ام و نمی‌دانم چه کنم. تو به هیچ کمکی نیاز نداری چون خودت می‌توانی انجامش دهی. کاش یک راهنما داشتم تا به من کمک می‌کرد. تو خودت عاقلی‌، جفتمان هم می‌دانیم حتی اگر آن کس را داشتیم کمک نمی‌گرفتیم. ما ساکت می‌ماندیم. ما همیشه ساکت ماندیم.

و شاید، این تنها اشتراکمان باشد.

ما همیشه سکوت کردیم. ما همیشه سکوت می‌کنیم.

• به عنوان کسی که خیلی وقته چیزی ننوشته، باید بگم اتفاقات زیادی این چند وقت برام افتاد و چیزهایی که می‌تونستم راجبشون بنویسم اما ننوشتم. دو ماه از پونزده سالگی‌م گذشته، اولاش انقدر سریع گذشت که اصلا نفهمیدم چی بود. وقتی بچه بودم پونزده سالگی رو سالی می‌‌دیدم که قراره خیلی بهم خوش بگذره. برام مثل چهارده سالگی یا حتی شونرده سالگی نبود. یه چیز شیرینی برام داشت. اما این چند وقت که گذشته نه چیز شیرینی داره نه چیزی که حتی بشه مزش کرد. 

• "برای بدست آوردن همیشه باید چیزی از دست بدی" درست، ولی ای کاش مقدار اون چیزی که از دست میدی با چیزی که بدست میاری یکسان بود.

• اولین دیدار بیانی‌م رو در نمایشگاه کتاب داشتم راستی :دی تابستون دو سال پیش که وبلاگ هلن رو می‌خوندم خیلی دور بنظر می‌رسید که ببینمش. امیدوارم همگی تجربه‌ش رو داشته باشید و اینا.

• دلم می‌خواست برای آلبوم Superache کانن گری که تیر ماه اومد یه پستی تو وبلاگم داشته باشم ولی خب رسید به یه پست پیش‌نویس سناریو یکی از آهنگای آلبوم. شما مثل ما نباشید و راجب آلبوم های مورد علاقتون بنویسید.

• فرندز رو دیدین؟:))))) تو این یه ماه شروع کردم و تموم کردمش. می‌تونستم مثل هزاران نفر دیگه فرندز رو تا چند سال دیگه ادامه بدم اما خب بعد تموم کردن فصل اول فهمیدم من اصلا همچین آدمی نیستم. واقعا هیچی نمیشه تو وصفش گفت، از اونجا که تابستون داره تموم میشه خوشحالم حداقل تابستونم فرندز داشت.

• .The world is my lesbian wedding

• خلاصه‌ای از سه سال راهنمایی، می‌تونید نخونید.

سه سال پیش وقتی وارد کلاس هفتم شدم هیچ ایده‌ای راجبش نداشتم، حتی یه مدرسه مناسب هم ثبت نام نکرده بودم. جو مدرسه برای من غیر قابل تحمل بود، با همه ارتباط می‌گرفتم اما کسی نبود که واقعا از هم‌صحبتی باهاش لذت ببرم. خودمو بین کتاب خوندن و درس غرق کردم تا فراموش کنم. فراموش کنم که از هیچ کدوم از همکلاسیام خوشم نمیاد، فراموش کنم بودن باهاشون برام فراتر از عذابه. فراموش کنم کنارشون احساس ضعیف بودن می‌کنم. یه بار به مامان گفتم اون موقع خیلی تنها بودم، بهم گفت اما از تنهایی با خودت لذت می‌بردی. و این چیزی بود که من تو کل کلاس هفتم سعی می‌کردم بنظر بیام‌. این که تنهام و باهاش مشکلی ندارم. اما فکر کنم خودمم نمی‌دونم باهاش مشکل داشتم یا نه.

قهوه یه بار بهم گفت از کلاس هفتم خیلی تغییر کردی و هیچ وقت نفهمیدم منظورش دقیقا چی بود. 

آخرای هفتم که مجازی شد، قسمتی از من خوشحال بود چون می‌تونست تنهاتر باشه. همون موقع با وبلاگ آشنا شدم. خودمو اینجا نشون دادم. هشتم که شروع شد من دیگه آدم کلاس هفتم نبودم، دغدغه درس رو به کُل گذاشته بودم کنار و همه رو عصبانی کرده بودم. راستشو بخواید.. یه بخشی ازم از اون وضع لذت می‌برد. از اون وضع مزخرف لذت می‌برد. یکی از جمله هایی که یادمه دبیر ادبیات خطاب به انشام گفت این بود "شما که انقدر قشنگ انشا می‌نویسی چرا خوب درس نمی‌خونی؟"=)  نمی‌دونم اگه هشتم حضوری بود کمی به خودم میومدم یا نه، یا با آدمای خوبی آشنا می‌شدم یا نه ولی خب هرچی بود گذشت. 

نهم سال بهتری بود، نیمه اول که مجازی بود کلاسا لذت بخش بود و درس رو رها نکرده بودم، وقتی قرار شد حضوری بشه، بنگ. شروع پایان همه چیز بود. می‌دونستم قراره روزای اول عذاب زیادی بکشم، بعلاوه مجبور بودم حدود دو ساعتی با اتوبوس باشم تا به مدرسه برسم و این سخت ترش می‌کرد. اما اون جدایی الف، ب و کمتر بودن دانش آموزا کمی بهترش کرد‌‌‌. با قهوه و فاطمه حرف می‌زدم‌‌. اون حس ضعیف بودن هم تقریبا تموم شده بود. و شاید باورتون نشه ولی من تا وسطای اردیبهشت گوشی می‌بردم مدرسه. هیچ کس نفهمیده بود.==) با اتوبوس بودن بهم خیلی خوش می‌گذشت، ام‌ وی‌های کی‌پاپ رو می‌دیدم، آهنگ گوش می‌دادم و فکر می‌کردم. بین خودمون بمونه دلم برا اون روزا تنگ میشه. حالا از اون زمستون سرد یه پلی لیست دارم که هربار می‌تونم گوش بدم و فلش بک بشم بهش.

حدودای همون موقع، بیشترین چیزی که بین دانش آموزا رد و بدل می‌شد "چی می‌خوای بخونی؟" بود. هفتم کسی از رشته بهمون چیز زیادی نمی‌گفت و هشتم هرکسی برا خودش یچیزی می‌گفت چون اطلاعات زیادی نداشت. من می‌دونستم شبیه هیچ کدوم از اونا نیستم. من از هر رشته ای یچیزی مورد علاقم بود و این دیوونم می‌کرد. خدا می‌دونه چند بار آرزو کردم ای کاش فقط یه درس مورد علاقم بود و بخاطر اون بقیه رو رها می‌کردم. 

سه ماه آخر که کامل حضوری شد، بیشتر توی خودم فرو رفتم. با کسی زیاد حرف نمی‌زدم و سرم تو کار خودم بود. رفت و آمدم با اتوبوس کمتر و کمتر شد. توی همین روزا گوشی‌م رو یه روز بالاخره پیدا کردن=) با ناظم دعوام شد و آخرین باری که ناظممون رو دیدم بهم گفت خیلی دختر خوبی بودی ولی- و جفتمون می‌دونستیم منظورش چی بود. 

با همه اینا باید گفت راهنمایی مزخرفی داشتم اما احساس بدی ندارم راجبش. دوره‌ای از زندگیه که برا یسریا میشه پر خاطره‌ترین و برا یسری دیگه جهنمی که هرگز نمی‌خوان بهش برگردن. امیدی به بهتر بودن دبیرستان ندارم چون می‌دونم احتمالا اونجا هم خبری نیست.

دست کم حالا راضیم که راهنمایی تموم شده و فقط سه سال دیگه با این نظام آموزشی هستم. همین.

• این چند وقت خیلی احساس تکراری بودن می‌کنم، مثل اون موقعی که یه نفرو پیدا می‌کنی خاطره ای شبیه به تو با آهنگ مورد علاقت داره‌. انگار هرچقدر بنویسم، بخونم و ببینم، باز هم این من نیستم‌. فقط یه جسم توخالیم که هرچی در اطرافش هست رو به خودش جذب می‌کنه و هیچ چیزی متعلق به خودش نیست. 

• اگه ایگنور نمی‌کنید حالتون چطوره؟ چه خبر؟=)) 

همه می دونن تو چقدر از نفر سوم بودن متنفری. از ابتدای سالهای زندگیت با این رو به رو بودی، با بچه سوم بودن شروع شد، با دوست شدن با دو نفر دیگه تا دانشگاه ادامه داشت و حالا هم کسی که دوستت داشت رو با دوستت می بینی.

همه می دونن تو چقدر از ترک شدن متنفری. وقتی بچه بودی پدرت خانواده رو ترک کرد و دیگه برنگشت، تو همیشه ترس اینو داشتی هرکسی که دوستش خواهی داشت تو رو رها می کنه. اون اینو می دونست، بهت قول داد انجامش نمیده اما باز هم تو رو در بدترین حال رهات کرد‌.

همه می دونن تو چقدر از مقایسه شدن متنفری. همیشه با خواهری که یک سال ازت بزرگتر بود مقایسه می شدی، خودتم می دونی اون از تو بهتر بود. و چیزهایی رو دوست داشت که مامان دوست داشت. اما باز هم نمی تونی وقتی رئیست تو رو با کارمند دیگه ای مقایسه می کنه و همون حرفایی رو میزنه که مادرت میزد، جلوی اشک هات رو بگیری.

همه می دونن تو چقدر از تنهایی متنفری. وقتایی که مامان و بابا می رفتن سرکار و مجبور میشدی تنهایی از برادر کوچیکت مراقبت کنی تنها چیزی که می خواستی این بود که یکی کمکت کنه، یکی باهات باشه. یکی که بهت بگه "مجبور نیستی تنها باشی". درسته بزرگتر شدی و دور اطرافت پر از آدم شد اما باز هم نتونستی از تنها موندنت جلوگیری کنی.

همه می دونن تو چقدر از کمال گرا بودن متنفری. تو با مامان بزرگت رشد کردی، اون خوب بود. اما همیشه نقصی رو درون تو میدید، از نظر اون همیشه یه جای کار اشکال داشت. و حالا که خودت بزرگتر شدی بیشتر از هرکسی اون نقص ها رو می بینی. بیشتر از هرکسی از خودت نقد می کنی. و تو همیشه می تونی فریاد های مادربزرگت وقتی اون بهت گفت "یکم..اشکال داره.." رو ببینی.

همه می دونن تو چقدر از دروغ و ریاکاری متنفری. مامان بهت قول داد برات عروسک مورد علاقت رو می خره. بابا بهت قول می داد سیگار رو ترک می کنه. اونا دروغ گفتن. به قول هاشون عمل نکردن. و وقتی دخترت بهت میگه "باشه، قول میدم" دیگه نمی تونی باورش کنی. 

همه اینو می دونستن اما باز هم انجامش دادن. و می دونی عزیزم؟ تو هرگز نمی تونی عادی باشی و فقط زمانی می تونی درد واقعی رو به یاد بیاری که دوباره حسش کنی.

ماه می‌درخشید و همراه با او قدم می زد. سکوت کرده بودند، شاید برای اینکه هیچکس حرفی نداشت یا شاید برای اینکه حرف ها آن قدر زیاد بودند که سخن گفتن درباره شان بیهوده بنظر می‌رسید. نگاهش را سمت او برگرداند و تلاش کرد بفهمد به چه چیزی فکر می کند. نمی دانست چه کند اما چیزی در گلویش مانده بود که بالا نمی آمد، تمام هم نمی شد. بغض نبود، نفرت نبود، فقط دردی بود که در گلویش مانده بود. سخن نگفتن 'او' هم بر این درد می افزایید. 

به آسمان بالای سرش نگاه کرد و ناگهان پرسید: تا حالا.. به ستاره ها باور داشتی وقتی فقط ماه رو می دیدی؟ 

برگشت، می‌توانست از نگاه همیشگیش بفهمد که منظورش را متوجه نشده بود، 'او' هیچ وقت حرف هایش رو نمی فهمید.

با اطمینان و فریاد بیشتری ادامه داد :«به نور باور داشتی وقتی تو تاریکی متولد شدی؟ به درمان باور داشتی وقتی فقط درد می کشیدی؟ به عشق باور داشتی وقتی نفرت رو داشتی؟ به دوستی باور داشتی وقتی دشمن بودی؟ به گرما باور داشتی وقتی سرد بودی؟» سمت 'او' برگشت. قطرات اشکی که به آرامی از صورتش می ریخت برای او بود؟ خود او؟ باورش نمی شد. برای اولین بار تصمیم گرفت این بار حرف بزند نه اینکه برود اشک هایش را پاک کند. خودش را درک نمی کرد اما می دانست تنها کاری که اکنون می تواند انجام دهد آسیب زدن به 'او' بود. نزدیک تر شد. «به لبخند باور داشتی وقتی اشک می ریختی؟ به زندگی باور داشتی وقتی مرگ رو می دیدی؟ به خوشحالی باور داشتی وقتی غمگین بودی؟ به جادوی چشم ها باور داشتی وقتی نابینا بودی؟ به زیبایی موسیقی باور داشتی وقتی کر بودی؟» 

اکنون آنقدر نزدیک شده بود که چشم هایشان در هم گره خورد. دیگر اشک نمی ریخت، چیزی نمی گفت و باز هم این آزارش می داد. نمی دانست جواب این سوال ها را چه می داد، اما این را می دانست که خودش، با بودن او به همه اینها باور داشت. برای آخرین بار به چشم هایش نگاه کرد و آخرین سوال و بزرگترین سوال زندگیش را پرسید: 

- و به من باور داشتی، وقتی دوستم نداشتی؟ 

دریافت

من هیچ وقت رنگ قرمز دوست نداشتم، میدونی؟ ولی اون دوست داشت. تمام لباس ها و چیزهای مورد علاقش رو قرمز می گرفت. اولین بار که دیدمش حتی قسمتی از موهاش قرمز بود. دوست داشتم بهش بگم «قرمز؟ آخه قرمز هم شد رنگ؟ حالا بنفش یه چیزی ولی قرمز؟» ولی نتونستم. نتونستم بهش بگم. چون اون خودش هم قرمز بود. تمام وجودش قرمز بود. قرمز خطر بود. من آبی دوست داشتم. فکر می کردم آبی تنها رنگ آرامش بخش تو دنیاست. قرمز تا قبل اون برام خشن بود. اما اون بهم نشون داد اینطور نیست، به خودم اومدم قرمز برام منبع شادی و آرامش شده بود. آبی فقط آبی بود. یه رنگ آرامش بخش غمگین. اما قرمز خوشحالی بود، قرمز شادی بود. 

من هیچ وقت رنگ قرمز دوست نداشتم، ولی وقتی با اون لباسای قرمزش جلوم ایستاد و پرسید «رنگ مورد علاقت چیه؟» نتونستم بگم آبی. حتی نتونستم بگم بنفش. گفتم قرمز. چون اون قرمز بود. گفت «وای خدای من! رنگ مورد علاقه منم قرمزه. خوب شد نگفتی آبی، من از آبی متنفرم» خندید. می خواستم بهش بگم منم هیچ وقت قرمز دوست نداشتم ولی نگفتم. من خودمم آبی بودم. آبی غمگینی که فقط تو غم ها و اشکها پیدا میشه تا آسمون. آبی ای که اون دوست نداشت. مثل قرمزی که من دوست نداشتم. با خودم می گفتم ترکیب ما دو تا میشه یه غروب. یه غروب شاد و غمگین. ما متضاد ترین ترکیب دنیا بودیم. با خودم می گفتم متضاد هم زیبا هستند نه؟ ما در کنار هم خواهیم ماند، نه؟ 

ولی اون رفت. اونم می دونست ما کنار هم یه آسمون بنفشیم. اون آسمون بنفش دوست نداشت. فقط قرمز دوست داشت. من هنوز آبی بودم و اون هیچ وقت آبی دوست نداشت، میدونی؟ 

در کنار هم نشسته بودیم، شروع کردم و از همه چیز سخن گفتم. وقتی زمان زیادی گذشت برایت گفتم از داشتن تو خوشحالم و تو خندیدی. خنده هایت فضا را پر می کرد. باز هم حرف زدم؛ نمی خواستم سکوت کنیم. من می دانستم؛ سکوت ما را از هم دور می کرد. تو حرف زدی، آن قدر حرف زدیم که فکر کردم در دنیا فقط ما وجود داریم و خواهیم داشت. 

میان حرف هایمان به هم خیره شدیم، درچشم هایت چیزی را مشاهده کردم که قبلا نبود. چیزی ترسناک اما حقیقی؛ دروغ گفتن. با نگاه به آنها متوجه شدم تو دروغ می گفتی، من دروغ می گفتم، ما تمام مدت دروغ می گفتیم، ما آنقدر دروغ گفته بودیم که اکنون گفتن حقایق دروغ بنظر می آمد.

من می دانستم سکوت ما را از هم دور می کند ولی کسی به من نگفته بود سخن گفتن هم نمی تواند جلوی دور شدن را بگیرد.

سردم شد، دیگر سخنی برای گفتن نداشتیم و بالاخره سکوت کردیم. سکوت مانند قایقی من را از جزیره تو دور میکرد. توقع داشتم تو آن را بشکنی، اما این خواسته زیادی بود. ما چطور می توانستیم سکوت را بشکنیم وقتی خواستارش بودیم؟ و چگونه می توانستیم سخن گفتن را آغاز کنیم وقتی با نقاب هایمان دروغ می گفتیم؟ 

و حالا متوجه شدم ما سال ها کنار هم نشسته بودیم بدون آنکه در کنار هم بوده باشیم.