هرکس و هرچیزِ این دنیا خالیه. مثل یه خونه تاریک. پوچ و بدون احساسات. زمان‌، مکان‌ها و حتی آدما‌. راستش رو بخوای... بخصوص آدما.

مثلا من رو ببین، یکم که حس کنم اضافی‌ام، محو می‌شم و میرم هوا. انگار که هیچ‌وقت وجود نداشتم. یا مثلا فلانی رو ببین، همون کسی که دو دقیقه یه بار راجع به همه چیز نطق می‌کنه وقتی کسی از دوستاش پیشش نیست ساکته و محو می‌شه. انگار که هیچ‌وقت وجود نداشته.

برای همین می‌گم نشونه گذاشتن روی چیزهایی که دوست داری، یا حتی دوست داشتی؛ مهم‌تر از اون چیزیه که فکر می‌کنی. یه نشونه از اینکه من اینجا بودم. من اینجا حضور داشتم. من تو رو دوست داشتم.

لازم نیست یه چیز خیلی بزرگ و عظیم باشه. یا یه چیز اعجاب‌ برانگیز. یه چیز کوچیک. حتی می‌تونه اونقدر کوچیک باشه که فقط خودت بدونی اونجاست.  

مثل ستاره‌هایی که دور جزوه‌ی تو کشید، جمله‌ی "همیشه لبخند رو لبم میاری"، مثل گردنبندی که بهت داد و از اون موقع هیچ وقت درش نمیاری، مثل شعری که براش نوشتی‌، مثل چراغ روشن. 

آدما باید بدونن عزیز دلم، آدما باید توی تنهایی خودشون، وقتی که غم‌های کوچیک و بزرگ دورش رو فرا گرفتن و رهاش نمی‌کنن؛ بدونن که یه چیزی اونجاست. 

بدونن یه نور اونجاست.

برای همین آدم بعضی اوقات دلش می‌خواد چراغ اتاق رو روشن بذاره؛ نه برای اینکه برمی‌گرده. برای اینکه حس کنه خونه منتظرشه.

برای اینکه حس کنه توی اون تاریکی، یه نفر با چراغ روشن منتظرشه. 

 

با چراغ روشن منتظرم بمون. نذار این خونه تاریک بمونه.

من؟ اون آهنگ پلی لیستت که هربار پلی می‌شه ردش می‌کنی اما همچنان نگهش میداری، اون بیسکوئیتی که داری از گرسنگی می‌میری ولی همچنان نمی‌خوریش، اون درسی که با خودت می‌گی "شب امتحان جمعش می‌کنم."، اون دمنوش بدمزه که وقتی مریضی هم دلت نمی‌خواد بخوریش، اون کتابِ کتابخونه‌ت که فقط چند صفحه رو خوندی و گذاشتی کنار، اون لباسی که آخرین بار کلاس هفتم پوشیدی، اون اسکرین شات‌هایی که هیچ وقت سراغشون نمی‌ری، اون لحظه که همه رفتن و فقط تویی که داخل کلاس 

موندی، اون معلم که سر کلاساش می‌خوابیدی، اون ورزشی که هیچوقت سراغش نرفتی، اون احساس کلافه شدن و به استیصال رسیدن بعد یه روز خسته کننده. 

 

 

تو؟ اون آهنگ پلی لیستم که پنجاه و شش بار پلی شده، اون خوراکی‌ای که هرروز می‌خرمش، اون درسی که هزاران بار می‌خونم و کنفرانس میدم و حفظش می‌شم، اون چاییِ نصفه شبِ مامان بعد یه روز خسته کننده، اون کتابی که گوشه‌هاش کنده شده از بس همه جا با خودم بردم، هودی مورد علاقم، پوشه‌ی عکس‌های مورد علاقت از آدما، اون لحظه که داری وسایلت رو جمع می‌کنی و می‌بینی دوستات منتظرت موندن، اون معلمی که هردفعه بغلش می‌کردم، اون ورزشی که حالم رو خوب می‌کرد، اون احساس خوابیدن طولانی بعد گذروندن یه روز خوب. 

 

من؟ یه داستان تموم شده. کسی که می‌تونی به راحتی فراموشش کنی. کسی که فقط یه فصل از زندگیت رو می‌گیره. 

 

 

 و تو؟ :)

رنگای پرده‌ی اتوبوس مثل زرد افسرده می‌مونه. بعد تبدیل میشه به نارنجی و نارنجی تبدیل میشه به سبز. نه صبر کن، اتوبوس‌ها تغییر کردن یا رنگ؟ راستی کسی چایی آورده؟ بهرحال مهم نیست. ما اونجا نشستیم و حرف زدیم. هیچکس به رنگ‌ها اهمیت نمی‌ده. فکر کن اگه ما هم موجوداتی بودیم که رنگ بدنمون با احساسات تغییر می‌کرد.* همه‌چی راحت‌تر میشد یا سخت‌تر؟

راستی "زرد افسرده" داریم؟ 

 

یه سری لحظات هستن... که می‌دونی قراره تموم بشن، شاید فرصت یه تجربه دیگه با اون آدما هم تموم بشه، شاید هم خود اون آدما برات تموم بشن. پس تو تلاشت رو می‌کنی؛ تمام زورت رو می‌زنی که اون لحظه رو همونطوری که هست حفظ کنی. نه بیشتر و نه کمتر.

هیچ‌وقت کسی این رو بهتون نمی‌گه ولی یکی از سخت‌ترین کارهای دنیاست و سخت‌تر هم میشه چون آدمها هر ثانیه در حال تغییرن، و وقتی چند سال دیگه یکی ازت بپرسه "راستی اینو یادت میاد؟" شاید تنها چیزی که به یاد بیاری اون تلاش سختت برای حفظ کردنه. 

 

من از دکارت پرسیدم و جمله اصلی‌ش "راستش نمی‌دونم چی بگم. فقط می‌خوام بنویسم، پس هستم." بود. به کسی نگید.

 

من خیلی انسان "راستی دیشب داشتم یه چیزی می‌خوندم می‌گفت..." هستم. و بعضی اوقات منظورم از دیشب دو دقیقه پیش بوده.

برم چایی‌م رو بخورم.

 

می‌دونی؟ شاید یه روز ما هم می‌شینیم روی پشت بوم و راجع به اینکه چقدر زندگی تغییر کرده حرف می‌زنیم. تو یه ماجرا تعریف می‌کنی و من می‌گم "احمق نباش. همچین اتفاقی اصلا نیفتاده. توهم زدی‌." بعد تو با یه لحن مسخره میگی "باااشه‌ منم باور کردم." من می‌خندم و تو میگی حالا بیا یه سیگار بکشیم. منم یه داستان طولانی راجع به ضرر سیگار و سرنوشت آدمای معتاد تعریف می‌کنم. بعد می‌زنم کف سرت و بهت میگم احمق سیگار نکش. بیا چایی بخوریم.

 

باید برم. چایی خودم سرد شد.


*: انیمیشن Home 2015

روباه فکر می‌کرد شخصیت اصلی اونه. هیچ وقت دلیلی برای ترس تو خودش نمی‌دید. فکر می‌کرد این دیگرانن که باید نگران محو شدن باشن. فکر می‌کرد این دیگرانن که باید بنویسن، حرف بزنن، کار کنن و هرکار دیگه‌ای برای موندگار بودن انجام بدن. اون فرق داشت؛ یا حداقل خودش اینطور فکر می‌کرد.
یه روز اون بهش گفت. به روباه گفت که شخصیت اصلی نیست. روباه باور نکرد. پس اون دستشو گرفت تا ببره به قبرستون. به روباه تمام کسایی که مثل اون فکر می‌کردن رو نشون داد. «این کتاب‌های زیادی نوشت اما چون دادگاه با اونا مخالف بود، آخر همه اونا سوزونده شدن» «این فکر می‌کرد قراره اولین جغد پزشک دنیا باشه که از این محله میاد و این‌ یکی.. خب راستش خودمم نمی‌دونم کیه. می‌بینی؟ همه شون مثل همن.»

روباه چیزی نگفت. باور نمی‌کرد. نمی‌خواست باور کنه. فکر می‌کرد دنیا شگفت انگیزتر از اونه که بهش اهمیت نده. یا بهتر بگم؛ فکر می‌کرد خودش شگفت انگیزتر از اونه که دنیا بهش اهمیت نده.
اون گفت «هی. اشکال نداره. گریه نکن.»
روباه اهمیت نداد. همیشه فکر می‌کرد وقتی چیزی که براش مهمه رو از دست بده، قراره نابود بشه و اشک‌هاش هیچ وقت از ریختن نایستن. اما اینجوری نبود. 
وقتی باورتو از دست میدی، وقتی چیزی که سالها فکر می‌کردی واقعیت باشه رو از دست میدی‌.. تنها واکنشی که از دستت بر میاد خشمه. فقط خشم.

«آره می‌دونی چیه؟ واقعا اشکالی نداره. حتی اگه یه نفر منو به یاد بیاره؛ پس من هیچ وقت نمی‌میرم.»
روباه تسلیم نشد. بهترین ایده دنیا به ذهنش رسیده بود. تصمیم گرفت تمام شخصیت خودش رو به سنگ‌های رنگی تبدیل کنه و به مردم بفروشه. اولش سخت بود، کسی از روباه خوشش نمی‌یومد و حتی اون هم ازش حمایت نکرد، فکر می‌کرد احمقانه‌ترین ایده دنیاست. 
روباه تلاش کرد، اول اون تیکه‌هایی رو تبلیغ کرد که فکر می‌کرد همه خوششون میاد. ایده‌ش کار کرد. هرروز کسای بیشتری به مغازه میومدن تا تیکه‌های شخصیتش رو بخرن. بعضیا اون ساکت و آروم‌ها رو دوست داشتن، بعضی پر سر و صداها رو، شوخ‌ها، یه عده کتابخون‌ها و..
بعضی وقتا هم یسری فقط برای سرک کشیدن بین سنگ‌های روباه میومدن و تظاهر می‌کردن سلیقه سخت پسندی دارن در صورتی که روباه می‌دونست هیچ کدوم رو دوست ندارن. روباه از این دسته متنفر بود.
آخه می‌دونید... روباه برای هر سلیقه چیزی داشت. حتی شده سنگ‌های جدید خلق می‌کرد تا بتونه تیکه‌های جدید تری از خودش داشته باشه. هیچ‌وقت نمی‌خواست کسی نا امید از پیشش بره؛ چون می‌دونست این شکلی فراموش میشه. 

روباه تمام زندگیشو روی این شغل گذاشت. 

تموم شد. تمام تیکه‌هایی که درست کرده بود تموم شد. بجز یه جعبه. جعبه‌ای از تیکه‌هایی که خودش هم از دیدنشون وحشت داشت و می‌دونست هیچ وقت هیچ کس نمی‌تونه اونا رو بدون اینکه بقیه رو ببینه دوست داشته باشه. 

پس مغازه رو جمع کرد‌ و رفت تا اون رو پیدا کنه. با جعبه توی دستش و ناتوانی جسمی‌ای که داشت واقعا سفر سختی بود اما از پسش بر اومد. وقتی اون رو دید؛ روز قبرستون و تمام خشم‌ای که داشت رو به یاد آورد. دیگه اهمیتی نداشت. بهرحال قرار بود آرامش رو بعد این کار پیدا کنه. 

اون هم واقعا تغییر کرده بود. با کسای دیگه‌ای آشنا شده بود و زندگی جدیدی ساخته بود اما روباه هنوز هم داخل چشم‌هاش اونِ قوی و رک همیشگی رو می‌دید «پس همه رو بین بقیه پخش کردی، نه؟»

«آره. ولی عام.. این رو برای تو آوردم.» جعبه‌ی تیکه‌های باقی مونده رو گذاشت جلوی اون و منتظر واکنشش موند. اون نگاه کرد، چیزی نگفت، حتی ماهیچه‌های صورتش هم تغییری نکرد. چند دقیقه همینطور تو سکوت سپری شد تا اینکه سرش رو بالا آورد و پرسید «همین؟» و پوزخند زد. 

روباه تعجب کرد. نمی‌دونست الان باید چی بگه. فکر می‌کرد وقتی بالاخره اینا رو به کسی نشون بده قراره ازش بترسن، قراره رهاش کنن و کاری کنن برای همیشه فراموش بشه. 

اشکش رو پاک کرد. سرش رو به نشانه احترام پایین آورد و بهش گفت: «ممنونم.»

قبل از اینکه بره اون گفت :«من می‌تونستم همه‌ش رو داشته باشم، می‌دونستی؟»

روباه برگشت «چی؟»

«تو گفتی حتی اگه یه نفر منو به یاد بیاره، من هیچ وقت نمی‌میرم‌. من می‌تونستم. من می‌تونستم اون یه نفر باشم. من می‌تونستم همه‌‌ی تیکه‌هات رو داشته باشم.»

روباه ساکت موند. حتی لبخند هم نزد. می‌دونست فایده‌ای نداره. به راه‌ش ادامه داد. حالا همه قسمت‌های خودش رو به مردم داده بود و چیزی برای خودش باقی نمونده بود. اکثر اوقات دلش برای شخصیت‌هاش تنگ میشد، گاهی دلش می‌خواست اون‌ها رو پس بگیره و بعضی وقتا، خوشحال بود که دیگه اون‌ها رو نداره‌. هرچقدر بیشتر می‌گذشت سنگ‌ها و کسایی که اون‌ها رو بهشون داده بود رو فراموش می‌کرد.

یه روز، وقتی زمانش رسید؛ نشست روی صندلی سبز اتاقش و منتظر موند. منتظر وقتی که دیگه برای فراموش نشدن تلاش نکنه. 

می‌دونی؟ من آدم بامزه‌ای نیستم. حتی یه جوک knock knock درست حسابی هم بلد نیستم ولی یادم میاد وقتی یکی گفت من هرماه پوست بدنم می‌ریزه و من گفتم "مگه ماری که پوست اندازی می‌کنی؟" تو خندیدی. می‌دونی؟ خنده‌ت باعث شد دلم بخواد بامزه باشم.

راستی تو می‌دونستی مارهای سمی گاهی اوقات بخاطر سم‌شون خودکشی می‌کنن؟ منم نمی‌دونستم؛ ولی وقتی شنیدم بچه که بودی یه اسباب بازی مار داشتی و از مارها خوشت می‌اومد فکر کردم شاید برات جالب باشه که بدونی؛ برای همین تمام کتابای بابا رو زیر و رو کردم تا راجع بهشون بهت بگم. 

بیا این لیست مستندا رو ببین‌. این یکی مستند آدمایی‌عه که توسط مار نیش زده شدن. این یکی هم که راز بقاست. راستی تو این سریال رو دیدی؟ همونی که راجع بهش صحبت می‌کرد و تو اتفاقی شنیدی؟ عجب احمقی. 

"آره آرهه منم اون سریال رو دیدم. مگه میشه ندیده باشم؟ وای. بازی متیو توش خدا بود."

"من زیاد قسمت دوم آنابل رو دوست ندارم." عه، توهم؟

"آره واقعا قسمت اول برام نوستالژیه." وای‌ دقیقا، منم همینطور.

"راستی اینا رو ببین، می‌دونستی حیوون مورد علاقم بعد مار این گوگولیان؟" عه واقعا؟ یادم باشه یکی از نقاشی‌هام ازشون رو برات بیارم.

خفه شو. تو همچین نقاشی‌ای نداری. تو حتی نقاشی‌ت هم خوب نیست.

"اوه پس نقاشی می‌کشی؟" آره خیلی کم.

منظورت از خیلی کم یکی در ساله؟ خفه شو. تو نمی‌فهمی.

قبل اینکه برات بیارم می‌دونستم قراره نقاشی مورد علاقه‌ت بشه. یه هفته کار کشیدن ارزششو داشت ولی وقتی رسیدم تا بهت بدم همونجا خشکم زد.

من تنها اونجا ایستاده بودم ولی تو نه.

ترسیدم‌.

کاشکی می‌تونستم همونجا مثل یه مار سمی خودم رو بکشم. یا داخل یه سوراخ بخزم و دیگه هرگز بیرون نیام. 

آخه می‌دونی؟ من شاید موقع ناراحتی‌های بزرگت کنارت نبودم یا اون کسی نیستم که روز تعطیل دلت بخواد باهاش حرف بزنی ولی خب بین همه اون آدم‌های اونجا فقط من می‌دونستم مارهای سمی گاهی اوقات بخاطر سم‌شون خودکشی می‌کنن.

 

8/8

سرما دوست داشتنی و پرستیدنیه. راستشو بخوای بیشتر دوست دارم We fell in love in December رو داشته باشم. 

تنها دلیلی که در حاضر زندگی می‌کنم روزهای یکشنبه و دوشنبه‌ان. بله درست حدس زدی، عشق زندگیمو می‌بینم. و واقعا کاش میشد توی یکی از کلاسای فنون یا تاریخ بمیرم. 


8/9

ما هرکاری کردیم تا نبینه اما آخر دید. بهمون میگه احساساتتون رو تخته ننویسید، "اون" دختری نیست که ازش خوشم بیاد اما گفت خب پس میرم تو خیابون داد می‌زنم. "اون" یکی کسی نیست که حتی یذره هم ازش خوشم بیاد چون شعارمون رو گفت اردک، غاز، مرغابی. و من به اون شمار حرف‌های "باید به نظر مخالفان هم احترام گذاشت" فکر می‌کنم. آدما وقتی تو دو جبه متفاوتن خیلی عجیبن. جفتشون عقیده دارن که می‌دونن چی بهتره. جفتشون فکر می‌کنن اون یکی از مسیر منحرف شده. و هیچکدوم هیچ‌وقت حاضر نیستن خودشونو زیر سوال ببرن. 

جمعیت عصبیم می کنه، کندن پوست لب و قرمز کردن دستام کفایت نمی‌کنه، میرم پایین تا آبی به دست و صورتم بزنم 

دلم می‌خواد فقط از همه جا محو بشم، یا مثل اون روح دستشوییِ هری پاتر که اسمش رو یادم‌ نمیاد تا ابد همونجا بمونم.

در دستشویی شعار داره. هرکسی که بوده میزان خلاقیتش ستودنیه. خندم می‌گیره. 


8/10

مدیر میاد سر صف. بهمون میگه «شما مقام خیلی زیادی ندارید که کاری برای مملکتتون بکنید» یکی داد میزنه «خب خانوم اونایی که مقام دارن چی؟ به اونا هم رحم نمیکنن.»

راست می‌گفت. 

دوباره میرم دستشویی. تمام درهایی که شعار داشت رو بستن. با خودم میگم «یعنی حتی اینجا هم آزادی بیان نداریم؟» 

دیگه نمی‌خندم. 


8/11

کاش فقط میشد خودمو از همه جا محو کنم. مهم نیست چندبار در هفته اینو گفتم. حتی موقع هایی که می‌خندم و خوشحال و شاد بنظر میام، می‌تونی یه دست رو شونم بزنی و با "بریم؟" منو از اینجا ببری. مهم نیست کجا، فقط یجا که هیچکس نباشه، هوا هم طوری باشه که بتونم از سرما بمیرم. هرجا بجز اینجا. آدما خسته کننده‌ان آرامیس. کاش میشد فقط برم و پشت سرمم نگاه نکنم. فقط برم.

 

+عنوان از آهنگ dear reader.