میدونی؟ من آدم بامزهای نیستم. حتی یه جوک knock knock درست حسابی هم بلد نیستم ولی یادم میاد وقتی یکی گفت من هرماه پوست بدنم میریزه و من گفتم "مگه ماری که پوست اندازی میکنی؟" تو خندیدی. میدونی؟ خندهت باعث شد دلم بخواد بامزه باشم.
راستی تو میدونستی مارهای سمی گاهی اوقات بخاطر سمشون خودکشی میکنن؟ منم نمیدونستم؛ ولی وقتی شنیدم بچه که بودی یه اسباب بازی مار داشتی و از مارها خوشت میاومد فکر کردم شاید برات جالب باشه که بدونی؛ برای همین تمام کتابای بابا رو زیر و رو کردم تا راجع بهشون بهت بگم.
بیا این لیست مستندا رو ببین. این یکی مستند آدماییعه که توسط مار نیش زده شدن. این یکی هم که راز بقاست. راستی تو این سریال رو دیدی؟ همونی که راجع بهش صحبت میکرد و تو اتفاقی شنیدی؟ عجب احمقی.
"آره آرهه منم اون سریال رو دیدم. مگه میشه ندیده باشم؟ وای. بازی متیو توش خدا بود."
"من زیاد قسمت دوم آنابل رو دوست ندارم." عه، توهم؟
"آره واقعا قسمت اول برام نوستالژیه." وای دقیقا، منم همینطور.
"راستی اینا رو ببین، میدونستی حیوون مورد علاقم بعد مار این گوگولیان؟" عه واقعا؟ یادم باشه یکی از نقاشیهام ازشون رو برات بیارم.
خفه شو. تو همچین نقاشیای نداری. تو حتی نقاشیت هم خوب نیست.
"اوه پس نقاشی میکشی؟" آره خیلی کم.
منظورت از خیلی کم یکی در ساله؟ خفه شو. تو نمیفهمی.
قبل اینکه برات بیارم میدونستم قراره نقاشی مورد علاقهت بشه. یه هفته کار کشیدن ارزششو داشت ولی وقتی رسیدم تا بهت بدم همونجا خشکم زد.
من تنها اونجا ایستاده بودم ولی تو نه.
ترسیدم.
کاشکی میتونستم همونجا مثل یه مار سمی خودم رو بکشم. یا داخل یه سوراخ بخزم و دیگه هرگز بیرون نیام.
آخه میدونی؟ من شاید موقع ناراحتیهای بزرگت کنارت نبودم یا اون کسی نیستم که روز تعطیل دلت بخواد باهاش حرف بزنی ولی خب بین همه اون آدمهای اونجا فقط من میدونستم مارهای سمی گاهی اوقات بخاطر سمشون خودکشی میکنن.