رنگای پردهی اتوبوس مثل زرد افسرده میمونه. بعد تبدیل میشه به نارنجی و نارنجی تبدیل میشه به سبز. نه صبر کن، اتوبوسها تغییر کردن یا رنگ؟ راستی کسی چایی آورده؟ بهرحال مهم نیست. ما اونجا نشستیم و حرف زدیم. هیچکس به رنگها اهمیت نمیده. فکر کن اگه ما هم موجوداتی بودیم که رنگ بدنمون با احساسات تغییر میکرد.* همهچی راحتتر میشد یا سختتر؟
راستی "زرد افسرده" داریم؟
یه سری لحظات هستن... که میدونی قراره تموم بشن، شاید فرصت یه تجربه دیگه با اون آدما هم تموم بشه، شاید هم خود اون آدما برات تموم بشن. پس تو تلاشت رو میکنی؛ تمام زورت رو میزنی که اون لحظه رو همونطوری که هست حفظ کنی. نه بیشتر و نه کمتر.
هیچوقت کسی این رو بهتون نمیگه ولی یکی از سختترین کارهای دنیاست و سختتر هم میشه چون آدمها هر ثانیه در حال تغییرن، و وقتی چند سال دیگه یکی ازت بپرسه "راستی اینو یادت میاد؟" شاید تنها چیزی که به یاد بیاری اون تلاش سختت برای حفظ کردنه.
من از دکارت پرسیدم و جمله اصلیش "راستش نمیدونم چی بگم. فقط میخوام بنویسم، پس هستم." بود. به کسی نگید.
من خیلی انسان "راستی دیشب داشتم یه چیزی میخوندم میگفت..." هستم. و بعضی اوقات منظورم از دیشب دو دقیقه پیش بوده.
برم چاییم رو بخورم.
میدونی؟ شاید یه روز ما هم میشینیم روی پشت بوم و راجع به اینکه چقدر زندگی تغییر کرده حرف میزنیم. تو یه ماجرا تعریف میکنی و من میگم "احمق نباش. همچین اتفاقی اصلا نیفتاده. توهم زدی." بعد تو با یه لحن مسخره میگی "باااشه منم باور کردم." من میخندم و تو میگی حالا بیا یه سیگار بکشیم. منم یه داستان طولانی راجع به ضرر سیگار و سرنوشت آدمای معتاد تعریف میکنم. بعد میزنم کف سرت و بهت میگم احمق سیگار نکش. بیا چایی بخوریم.
باید برم. چایی خودم سرد شد.
*: انیمیشن Home 2015