۱۲ مطلب با موضوع «تجربه روزها» ثبت شده است.

بهت قول میدم ادامه مطلب چیزی نیست :) 

یکی از خواب های عجیب و غریب من رو در ادامه خواهید خوند . خوابی که درباره بیانی ها بود و خیلی عجیبه برام که جز به جز رو یادم میاد :دی

مجبور نیستین بخونیدش! چون صرفا یه خواب مزخرفه!

زمانی می رسه که باید بین چیزی که به نفعته و چیزی که خوشحالت می کنه یکی رو انتخاب کنی اون لحظه به این فکر نکن که خوندن برای امتحان ترم کاریه که باید انجام بدی..نه..فقط به این فکر کن که «گوش دادن به پادکست کتاب باز و نگاه کردن به بارون چه حس خوبی داره!»

مادرم خورشید می کشید. در دفتر خواهرم پر بود از خورشید هایی زیبا، نه از آن خورشید هایی که بقیه گوشه دفتر می کشیدند نه‌‌. خورشید هایی بزرگ درست وسط صفحه با چشمانی نارنجی و چهره هایی با رنگ های زرد و نارنجی. در دنیای دفتر خواهرم رنگ بود و امید، دلم می خواست بروم آنجا. خورشید ها حرف می زدند با من، حرف هایی خوب و آشنا مثل داستان های مادر بزرگ ها. من هم خورشید می خواستم، مادرم گفت :وقتی بزرگ تر شدی برایت می کشم‌ من مدرسه رفتم. اول، دوم، سوم، چهارم، پنجم و......اما می دانید هنوز منتظرم‌. منتظرم مادرم بیاید با یک دفتر نقاشی و برایم خورشید بکشد. چه خورشید زیبایی! 

 

آمده ایم مسافرت. اینجا هیچ کس نیست جز خودمان اما تا دلتان بخواهد خورشید می درخشد. خورشید هایی مثل خورشید های دفتر خواهرم 

پ.ن: اینجا نت هم ندارد. بزور توانستم این را پست کنم‌ . دلم می خواست حداقل شما خورشید داشته باشید. 

با مادر رفته بودیم خرید لباس، یک مغازه سر کوچه ی ما است ، از آن مغازه های کوچکی که اگر داخلش را بگردی هزار تا چیز جالب پیدا می کنی.
وارد شدیم. مادر داشت با خانم فروشنده گفت وگو می کرد. من به دختر کوچک فروشنده نگاه می کردم. او صندلی را برداشت گذاشت کنار میز. نشست روی صندلی تا قدش به ما برسد. حدودا پنج یا شش ساله بود. چشم و ابروها مشکی و بینی کوچک و باید بگویم که چشمانش خیلی درشت بود. چون همیشه کودک درونم فعاله و دوست دارم با بچه ها ارتباط خوبی داشته باشم لبخند زدم، با آن چشمان درشتش به من خیره شد ولی لبخند یا حتی پوزخند نزد‌. در همان چند ثانیه که بهم خیره شدیم من فکر کردم :«یعنی این کودک می تونه چه کسی بشه ؟ شاید میشل اوباما ، شاید سیمین دانشور. شاید اولین رییس جمهور زن ایران بشه و من یک روز افتخار کنم که به اون لبخند زدم!» جالبه من حتی اسم دخترک را نمی دانستم اما تا آخر آینده اش را رفتم.
 

نمی دانم کی: چند روز دیگر



مامان: برو ببین لباس فروشیه بازه؟
از در می روم بیرون . مغازه دیده می شود. بسته است
من: بسته است مامان
مامان: چند روزه که بسته است ، شاید رفتن شمال
من: آره شاید
                               

 باز هم چند روز دیگر

 

آیس پک به دست به دست به سمت کوچه مان می رفتیم. درست دم در مغازه لباس فروشی یک بنر زده بودند. احتمالا بنری برای یکی از پیرهای فوت شده فامیل اما نه نه.
عکس همان دخترکی بود که به من لبخند نزده بود. زیرش نوشته شده بود:
فرشته کوچولومون زود رفتی!
اسمش نلیا بود.

 

پی نوشت : نمی دونستم چه جوری باید بنویسم، چون این داستان واقعی بود.حالا که این پست را خواندید برای شادی روح آن دخترکی که من لبخند نزد یک صلوات بفرستید.

یک آقای کتابفروشی دم در مدرسه ام کتاب می خرد و می فروشد. گمانم از پارسال به اینجا آمده   همیشه بعد مدرسه می رفتم آن طرف خیابان. کتاب هایش کتابهای قدیمی هستند. با اینکه در تشویق من در کتابخوانی خیلی موثر بوده اما من حتی اسمش هم را نمی دانم! اما این را می دانم که معلم تاریخ است و خیلی هم با سواد . ازش کتاب زیاد خریده ام مثل همان ژان کریستف، شما که غریبه نیستید، دزیره، حتی هری پاتر و یادگاران مرگ را ازش خریده ام برای وقتی که شروع کنم به خوندن هری پاتر (بالاخره می خواهم این نفرینی که بین خودم و هری پاتر شده را بشکنم) به آنجا می روم چون نزدیک ما هیچ مغازه کتاب فروشی نیست و این پیرمرد با من عجین شده. حتی او باعث شد که دوباره شروع کنم به نوشتن خاطرات. می دانید این پیرمرد مهربان از آن آدم هایی است که آدم های کمی می شناسنش اما برای همان عده کم تاثیر گذار است.