۱۳ مطلب با موضوع «تجربه روزها» ثبت شده است.

*مهر 99: من عمرا فن فیک بخونم*

*آبان 99: اصلا چرا مردم می رن فن فیک می خونن وقتی می تونن تو اون زمان یه مجموعه کتاب تموم کنن؟*

*بهمن 99: حالا بیکارم بزار یه فن فیک بخونم، ولی بازم میگم اصلا نمی خونم!*

*اسفند 99: واو...چه قشنگ بود...بزار یه چند تا دیگه از نویسنده ش بخونم*

*فروردین 1400: در حال خفه کردن خود با سایتهای فن فیکشن*

*("=MOOD*

خب...اومدم بنویسم، صفحه بیان رو باز کنم و «چیکار می کنم ها» بنویسم، این پست هم باید بره تو پوشه های "صرفا جهت ثبت لحظه ها" 

 

یک. همون طور که اون بالا یه تیزر رفتم، تو دنیای فن فیکشن غرق شدم به طور کامل، به طوری که هر کتابی/فیلمی خوندم و دیدم دارم دنبال فن فیکشن هاش می گردم.

و نمی‌دونم چرا ولی من اینجوریم که، اگه به یه چیزی بچسبم(!) یا پیگیرش بشم و اینا، از قبل ناخود آگاه باهاش ارتباط دارم! "-"

مثلا تو قضیه فن فیک، خواهرم قبلاً به داستانی می نوشت که راجب هری پاتر بود:) و منم بعضی وقتا می خوندمش، یا تابستون پارسال، من خودم بدون اینکه بدونم فن فیلم چیه اصن، فن فیک نوشتم! یه مجموعه ای بود به اسم سنت کلر که داستان یه مدرسه دبیرستان دخترونه است، نسبتا معروف نیست، و شایدم احمقانه و آبکی باشه، ولی همین مجموعه بچگونه به منی که هیچی از دوستی درک نمی کردم، ارزش دوستی رو یاد داد.

بعدش وقتی به قول معروف تو کفش بودم براش یه داستان دیگه نوشتم، هرچند الان تو کمد داره خاک میخوره D": 

و اساس فن فیکشن برای من یعنی ساختار شکنی، چیزی که خیلی دوستش دارممم!! و بازم دوباره "از بچگی" همیشه بعد تموم شدن فیلم مورد علاقم، تصور میکردم تو فیلمم و ماجرا می ساختم. 

 

دو. اعتراف می کنم بولت ژورنال رو بیشتر از اسکرپ بوک (scrapbook) دوست دارم، دیروز که اسکرپ بوک پارسال م رو می خوندم، اعتراف می کنم دلم می خواست مستقیم بندازمش تو سطل آشغال! تو اسکرپ بوک رویاهات-آرزوهات-چیزهایی که عصبانیت می کنن باید همیشه پایدار باشن، ولی برای من که تو این زمان آرزوهام مدام در حال تغییر کردنه، اصلا خوب نیست.

چیزهایی که تو اسکرپ بوک نوشته بودم رو الان حتی نمی تونم بفهمم.

و همینه :) 

ما همیشه چیزهایی تو زندگیمون داریم، که فکر میکنیم اگه اونا نباشن نمی تونیم ادامه بدیم، یا همیشه خودمون رو درگیر چیزهایی می کنیم که چند سال بعد، اصلا برامون مهم نیستن.

واقعا احمقانه است.

 

سه. من قبول دارم بولت ژورنال هرکس زیبایی خاص خودشو داره، ولی آخه اینا  اعتماد به نفس آدم رو پودر نمیکنن؟ 

 

چهار. سگ های ولگرد بانگو شدیداً از همین دو قسمت اول معلومه قراره قشنگ باشه، من همیشه فیلم/انیمه/کتاب هایی رو دوست دارم، که در هر حال فانتزی بودن، پر از دیالوگ های خفن باشه.

"_بعدشم، من تمام مطالب این کتاب رو میدونم

+پس چرا میخونیش؟ 

_یه کتاب خوب همیشه خوبه، مهم نیست چند بار بخونیش"

 

پنج. می دونم عنوان پست کاملااا بی ربطه و باید یه -گزارشی از این روزها- یا یه همچین چیزی می ذاشتم، ولی دوستش دارم، از رو این برش داشتم: 

After that, they stared at me for a moment so they could notice them. They… got weirdly excited about it? I don't know, it's just that after it, one of them told me they didn't really fit me, since cute stuff doesn't really fit me and all

 

شش. چالش سی روزه آهنگ هم تموم شد، دوست داشتید یه سر بزنید بهش.

هفت. بیانی های باقی مونده، خوبید؟ D": 

بهت قول میدم ادامه مطلب چیزی نیست :) 

یکی از خواب های عجیب و غریب من رو در ادامه خواهید خوند . خوابی که درباره بیانی ها بود و خیلی عجیبه برام که جز به جز رو یادم میاد :دی

مجبور نیستین بخونیدش! چون صرفا یه خواب مزخرفه!

زمانی می رسه که باید بین چیزی که به نفعته و چیزی که خوشحالت می کنه یکی رو انتخاب کنی اون لحظه به این فکر نکن که خوندن برای امتحان ترم کاریه که باید انجام بدی..نه..فقط به این فکر کن که «گوش دادن به پادکست کتاب باز و نگاه کردن به بارون چه حس خوبی داره!»

مادرم خورشید می کشید. در دفتر خواهرم پر بود از خورشید هایی زیبا، نه از آن خورشید هایی که بقیه گوشه دفتر می کشیدند نه‌‌. خورشید هایی بزرگ درست وسط صفحه با چشمانی نارنجی و چهره هایی با رنگ های زرد و نارنجی. در دنیای دفتر خواهرم رنگ بود و امید، دلم می خواست بروم آنجا. خورشید ها حرف می زدند با من، حرف هایی خوب و آشنا مثل داستان های مادر بزرگ ها. من هم خورشید می خواستم، مادرم گفت :وقتی بزرگ تر شدی برایت می کشم‌ من مدرسه رفتم. اول، دوم، سوم، چهارم، پنجم و......اما می دانید هنوز منتظرم‌. منتظرم مادرم بیاید با یک دفتر نقاشی و برایم خورشید بکشد. چه خورشید زیبایی! 

 

آمده ایم مسافرت. اینجا هیچ کس نیست جز خودمان اما تا دلتان بخواهد خورشید می درخشد. خورشید هایی مثل خورشید های دفتر خواهرم 

پ.ن: اینجا نت هم ندارد. بزور توانستم این را پست کنم‌ . دلم می خواست حداقل شما خورشید داشته باشید. 

با مادر رفته بودیم خرید لباس، یک مغازه سر کوچه ی ما است ، از آن مغازه های کوچکی که اگر داخلش را بگردی هزار تا چیز جالب پیدا می کنی.
وارد شدیم. مادر داشت با خانم فروشنده گفت وگو می کرد. من به دختر کوچک فروشنده نگاه می کردم. او صندلی را برداشت گذاشت کنار میز. نشست روی صندلی تا قدش به ما برسد. حدودا پنج یا شش ساله بود. چشم و ابروها مشکی و بینی کوچک و باید بگویم که چشمانش خیلی درشت بود. چون همیشه کودک درونم فعاله و دوست دارم با بچه ها ارتباط خوبی داشته باشم لبخند زدم، با آن چشمان درشتش به من خیره شد ولی لبخند یا حتی پوزخند نزد‌. در همان چند ثانیه که بهم خیره شدیم من فکر کردم :«یعنی این کودک می تونه چه کسی بشه ؟ شاید میشل اوباما ، شاید سیمین دانشور. شاید اولین رییس جمهور زن ایران بشه و من یک روز افتخار کنم که به اون لبخند زدم!» جالبه من حتی اسم دخترک را نمی دانستم اما تا آخر آینده اش را رفتم.
 

نمی دانم کی: چند روز دیگر



مامان: برو ببین لباس فروشیه بازه؟
از در می روم بیرون . مغازه دیده می شود. بسته است
من: بسته است مامان
مامان: چند روزه که بسته است ، شاید رفتن شمال
من: آره شاید
                               

 باز هم چند روز دیگر

 

آیس پک به دست به دست به سمت کوچه مان می رفتیم. درست دم در مغازه لباس فروشی یک بنر زده بودند. احتمالا بنری برای یکی از پیرهای فوت شده فامیل اما نه نه.
عکس همان دخترکی بود که به من لبخند نزده بود. زیرش نوشته شده بود:
فرشته کوچولومون زود رفتی!
اسمش نلیا بود.

 

پی نوشت : نمی دونستم چه جوری باید بنویسم، چون این داستان واقعی بود.حالا که این پست را خواندید برای شادی روح آن دخترکی که من لبخند نزد یک صلوات بفرستید.