الان که دارم اینو می نویسم، فردا امتحان ریاضی دارم، سه روز اشتراک طاقچه بینهایت، چند تا پروژه کار و فناوری انجام نشده، یک کتاب نصفه و نیمه و یک انیمه جدید.

و با همه این مشغله های زیاد، خوشحالم.

من همیشه جوریم که همیشه عاشق تکاپو ام...همیشه و همه جا من اونی هستم که با حرص میگه :«بچه ها...این نمایشنامه سخت نیست که:/ بیاید انجامش بدیم» و این در حالیه که فقط دو روز به اجرای نمایش مونده :/ به همین علت خونه ی مورد علاقه هم که دوست دارم بهش برسم یه خونه مرتب و تمیز نیست….یه همچین چیزیه :") 

 

و بگذریم...داشتم چی می گفتم؟ 

آهان...نوشتن، می خوام درباره نوشتن حرف بزنم...البته اشتباه میکنید! من نه اومدم یه نوشته ها درک نمی کنن بنویسم، نه اومدم درباره بزرگترین آفت نوشتن حرف بزنم….نه. فقط اومدم بگم که چرا و برای چی می نویسم.

دلیلش هم که این پست به ذهنم رسید اینه که یکی از بلاگرایی که عمیقأ تحسینش می کنم یه همچین چیزی گفت "نوشتن..خواستن می خواد..بهونه می خواد" و حالا می فهمم که منظورم از این پست چرا وبلاگ می نویسید نبود..اون موقع تو یه سیاهچاله ننوشتن (!) گیر کرده بودم، و چون تنها جایی که توش می نوشتم وبلاگ بود، با وبلاگ نویسی اشتباه گرفتم...سوال اصلیم این بود که چرا می نویسم و برای چی یا کی و چون من احتمالا میدونید که من تا نیمه شب بیدارم، بعد از خوندن اون جمله تا ساعت های حدودا چهار به این فکر می کردم که چرا می نویسم من هیچ وقت نتونستم جز کسایی باشم که میگن «خب که چیییی...اینجا وبلاگ منه...من می تونم هرکاری دلم بخواد توش بکنم...به کسی هم مربوط نیست ://» شاید یه همچین چیزی بگم ولی نمی تونم بهش عمل کنم، و بعدش خب که چی؟ تو میای مثلاً میگی «امروز با اکیپمون و اینا...رفتیم بیرون...انقدر حال دادددد...و بعد با دوستم دعوا شد که چرا آهنگ های مسخره گوش می ده...و....و..»

من خیلی دوست داشتم بتونم تو وبلاگم روزمرگی بنویسم. ولی نمی تونستم، یعنی فقط این کار رو تو دفتر خاطراتم انجام میدادم.

حالا که حرف دفتر خاطرات شد بزارید یه چیزی بگم.

«دیروز : 

پسر دایی : بزار نقاشی های دفترت رو ببینم 

من : نمی خواد ول کن.

مامانم : عکس توش نیست! توش خاطرات می نویسه! 

من : .........»

 

و برا همینه که بلاگفا رو بیشتر دوست دارم درسته امکانات نجومی بیان با بلاگفا قابل مقایسه نیست، ولی پنل بلاگفا مثل یه دفترچه یادداشت روزانه ست، می تونم توش از مگس گوشه اتاق بگم، از اینکه امروز چه انیمه ای دیدم بگم، اما این چند وقته پنل بیان برام مثل یه آدم بزرگ بود که بالا سرت وایمیسته و مجبورت می‌کنه مشقاتو بنویسی.

«زود باش...یه چیزی بنویس دیگه:/ آفرین خط فاصله بزار....نیم فاصله چی؟:/....اصلا ول کن تو به هیچ دردی نمی خوری....برو از بلاگرای دیگه یاد بگیر :/هیچی بلد نیستی بنویسی!...»

بله، پنل بیان برام یه همچین چیزی بود.

اما بالاخره کم کم دارم خودم رو مجبور کنم هرچیزی که می خوام بنویسم، مهم نیست چی بشه، کی چی بگه، تو باید صفحه رو باز کنی، بنویسی بنویسی بنویسی و بازم بنویسی. 

خیلی خیلی فکر کردم که چرا می نویسم. چرا چرا چرا چرا چرا چرا چرا چرا...و هیچی غیر از اینکه برا خودم می نویسم جوابش نبود، اما هنوز حس می کنم به جوابم نرسیدم.

و نوشتن خواستن می خواد

من واقعا نوشتن رو می خوام؟ آره می خوامش اما برای تلاش نمی کنم.

و هی، الان متوجه شدم، خیلی حس خوبی داره صفحه رو باز می‌کنی و می نویسی و می نویسی و می نویسی، و بدون پیش نویس کردن و ویرایش کردن میزنی رو دکمه انتشار...خیلی وقت بود این حس رو تجربه نکرده بودم.

 


+یک پلی لیست تو اسپاتیفای دارم، از آهنگایی که غمگینم می‌کنه و وقتایی که ناراحتم گوش می کنم و حالم خوب می شه! بله عزیزان، منفی در منفی می شه مثبت :دی

++راستش گفتم بزار از این چهار تا اکانت تو بیان حداقل یه استفاده ای بکنم:| وبلاگ موسیقی بزنم؟ "-" 

+++یعنی باور کنم این اولین پست روزمرگی من تو هشت ماه ست؟:)

++++تا اینجا خوندید؟ ممنونم. و صرفا برا اینکه پست به یه دردی براتون خورده باشه :دی، این آهنگ رو گوش کنید. شدیدا این چند وقته قفلیم روش :')

۱۸ ۰