با مادر رفته بودیم خرید لباس، یک مغازه سر کوچه ی ما است ، از آن مغازه های کوچکی که اگر داخلش را بگردی هزار تا چیز جالب پیدا می کنی.
وارد شدیم. مادر داشت با خانم فروشنده گفت وگو می کرد. من به دختر کوچک فروشنده نگاه می کردم. او صندلی را برداشت گذاشت کنار میز. نشست روی صندلی تا قدش به ما برسد. حدودا پنج یا شش ساله بود. چشم و ابروها مشکی و بینی کوچک و باید بگویم که چشمانش خیلی درشت بود. چون همیشه کودک درونم فعاله و دوست دارم با بچه ها ارتباط خوبی داشته باشم لبخند زدم، با آن چشمان درشتش به من خیره شد ولی لبخند یا حتی پوزخند نزد‌. در همان چند ثانیه که بهم خیره شدیم من فکر کردم :«یعنی این کودک می تونه چه کسی بشه ؟ شاید میشل اوباما ، شاید سیمین دانشور. شاید اولین رییس جمهور زن ایران بشه و من یک روز افتخار کنم که به اون لبخند زدم!» جالبه من حتی اسم دخترک را نمی دانستم اما تا آخر آینده اش را رفتم.
 

نمی دانم کی: چند روز دیگر



مامان: برو ببین لباس فروشیه بازه؟
از در می روم بیرون . مغازه دیده می شود. بسته است
من: بسته است مامان
مامان: چند روزه که بسته است ، شاید رفتن شمال
من: آره شاید
                               

 باز هم چند روز دیگر

 

آیس پک به دست به دست به سمت کوچه مان می رفتیم. درست دم در مغازه لباس فروشی یک بنر زده بودند. احتمالا بنری برای یکی از پیرهای فوت شده فامیل اما نه نه.
عکس همان دخترکی بود که به من لبخند نزده بود. زیرش نوشته شده بود:
فرشته کوچولومون زود رفتی!
اسمش نلیا بود.

 

پی نوشت : نمی دونستم چه جوری باید بنویسم، چون این داستان واقعی بود.حالا که این پست را خواندید برای شادی روح آن دخترکی که من لبخند نزد یک صلوات بفرستید.

۸ ۰