۱۳ مطلب در اسفند ۱۳۹۹ ثبت شده است.

 


دریافت

 

قبل از اینکه حواسم باشه، یهو پدربزرگ مهره ش رو می ذاره و میگه : کیش و مات!

سعی می کنم غصه و رو نشون ندم :«پدربزرگگگگگگ!! چرا همیشه شما برنده میشین؟»

«من پنجاه سال عمر دارم بچه»

سمتش میرم و بغل می کنم، یهو دلم می خواد سوالی که خیلی وقته درگیرش شدم رو بپرسم «پدربزرگ...شما به عشق تو یک نگاه اعتقاد دارین؟» 

_من بهش اعتقاد ندارم...ولی اون به من اعتقاد داره! 

به صورت عصبی می خندم، بدترین چیز تو دنیا بعد از پدربزرگی که همه چیزای جدی رو شوخی می گیره چیه؟ «ای بابا بابابزرگ! دارم جدی حرف میزنم!» 

_خب ببین پسرم، این سوالت خیلی کلیه...ولی می دونی بیشتر از عشق تو یک نگاه به چی اعتقاد دارم؟ به این اعتقاد دارم که عشق فقط و فقط باید یک بار تکرار بشه، بار دوم فقط مزه یه خرمالو رو میده که نه شیرینه نه تلخ! 

+ یه سوال دیگه بپرسم؟ آدم چه جوری عاشق میشه؟ 

عشق..... پسرم خیلی پیچیده ست، مثل تئوریه که هیچ کس نمی تونه توصیفش کنه، مثلا تو یک نفر رو میبینی....قبل از اون، اون فقط برات شبیه همون فلانی بود، یا همون عابر تو پیاده که گوشی ش رو دزد می‌بره... ولی بعد از اینکه تو یک نگاه عاشقش میشی...می دونی بعدش چی میشه؟ تو استوری های چرت و پرت اون رو ذخیره می کنی، در صورتی که مردم با "این چه بی سلیقه" از کنار استوری هاش رد میشن ..... از اون به بعد همه چیز اون متعلق به "تو" میشه، همه چیزش...اون چال ش که موقع خندیدن معلوم میشه، اون رنگ ناخنای لاک ش، اینکه همیشه وسایلش رو جا می ذاره، ویژگی هاش، و خیلی عجیبه نه؟ اونی که چند روز پیش برات حکم همون عابر تو پیاده رو داشت، یهو تبدیل میشه به کسی که متعلق به توعه، و عجیب تر اون؟ اینکه برای بقیه مردم اون هنوز همون عابر پیاده ست.

+ولی این ویژگیش خیلی قشنگه! 

_ولی این ویژگی گاهی اوقات باعث میشه مردم بی رحم بشن! 

+یعنی چی؟ 

_بعدش، مردم ازت می پرسن «چرا عاشقش شدی؟» و اون وقت، تو چطور می تونی عشقت به اون رو برای کسی توصیف کنی که فقط اون رو به چشم یه عابر پیاده می بینه؟ 

+عنوان از آهنگ All Of Me

در حالی که بستنی رو به سمتش می گرفت پرسید :«ماریا، تو عاشق شدی؟» 

+نه...نشدم.

_ولی حتی الهه آرتمیس عاشق شدا...عاشق اوریون شد..درست میگم؟

+ولی پسر..من که آرتمیس نیستم! و حتی اگه عاشق بشم،مثل آرتمیس رفتار نمی کنم، اون اون....خیلی احمق بود. و گول آپولو رو خورد و بعد سعی کرد جبران کنه! هه! اونم با چی؟ اوریون رو صورت فلکی کرد تا بیشتر زجر بکشه! زکی! 

_ ولی بازم عاشق شد، و عشق قشنگه... مگه نه؟ 

به ستاره های بالا سرش خیره شد و گفت..«کافیه دیگه...من نمی خوام عاشق بشم..من همیشه  فقط میخواستم یک ستاره داشته باشم» 

_چقدر بی سلیقه بحث رو عوض می کنی. در ضمن ستاره ها که درک نمی کنن!

+ ایح.

_پس کی عاشق میشی؟ 

+وقت گل نی.

_مرسی.

+خواهش.

_یعنی واقعا هیچ وقت قرار نیست عاشق بشی؟ 

+هممم..نمی دونم...شما چی اعلی حضرت زئوس؟ 

_من دوست دارم بشم، می دونی واقعا دوست دارم عاشق بشم، درسته لیلی و مجنون هست، خسرو و شیرین هست، دخترک و فرشته هست، ولی همون ازدواج های مامان و بابا هامون چی؟ همون عشق های ساده و بچگونه...با همه سختیاش عشق قشنگه دیگه؟ پس آره، واقعا دوست دارم عاشق بشم. مکثی کرد و گفت :«یه سوال دیگه!»

دست هاشو بالا برد و مثل شوالیه ها داد زد :?...Romance or Comedy

​​​​​​+ کمدی!

_هاهاها! می دانستم! بار دیگه ادای شوالیه ها را در آورد و گفت : 

“!! Life is a comedy for those who think and a tragedy for those who feel.

خیلی سعی کرد جلو خنده شو بگیره :«سخنی از ویلیام شکسپیر!» 

در حالی که به سمتش می‌رفت تا بغلش کنه گفت :«آه، تو بهترین داداش بزرگی هستی که یه نفر می تونه داشته باشه! همیشه کمکم می کردی و یادته یه زمانی بهم چی گفتی؟ تو بهم گفتی برم در جست و جوی چیزهای زیبا و من هم رفتم»

_هه! بزار یه اعتراف واقع بینانه و از ته دل بکنم، من همیشه ساده بودم، اونقدر ساده که همه فکر می کردن پیچیده ام، بله...از شدت سادگی پیچیده شدن! 

+حرف های فلسفی می زنی مستر! 

_به شما کشیده ام آبجی کوچیکه! 

ماریا موهاشو با کش بست و گفت :«تو واقعا بهترینی...تو کسی هستی که هرروز پامیشی و غذا درست می‌کنی..تو کسی هستی که وقتی مامان گریه می کنه می گی بخند! وگرنه میزنمت!...تو یه استندآپ کمدین بی نظیری مستر» 

_ آه! بار الها! چه توفیقی از این بهتر که من اسباب خنده شما باشم بانوی من؟ ولی می‌دونی...تو خاکستری هستی...خیلی سعی کردم روشنت کنم ولی نمیشه، همیشه خاکستری هستی» 

ماریا گفت :«آخه رنگ مورد علاقه م خاکستریه» 

_مرسی بابت جوابت که منو کوبوند به آسفالت.

دوباره جلوی خندش رو گرفت :«خواهش می کنم!» 

دوباره به ستاره ها خیره شد و گفت :«هی! ساعت یک نصف شبه! فکر کنم دیگه باید بریم بخوابیم، الان مامان میاد مارو دعوا می کنه... شب بخیر دختر کهکشان!» 

قبل از اینکه بره تو اتاق خوابش گفت :«شب بخیر قهرمان زندگی من» 

~~~

این چالش خیلی قشنگ، از وبلاگ یومیکو شروع شده و ممنون برا دعوتش~

دعوت می کنم از عشق کتاب، نوبادی، سمر، کیدو، هیرای، مگی و هرکسی که دوست داشت بنویسه.

این چالش  فقط خیلی قشنگه.

اول که میخواستم بنویسم فکر کردم «اصلا من امسال از ته دل خندیدم؟=|» بعد که مورد اول رو نوشتم مورد های دیگه هم به ذهنم اومدن و الان می فهمم که واقعا بیشتر از نه تا در امسال خندیدم! 

 

 

1. وبلاگ زدم 

2. وقتی یکی بهم گفت تو کلماتت خورشید می درخشه.

3. گوشی خریدم.

4. روزی که با خواهرم رفتیم خیابون انقلاب، اولین روزی بود که می رفتم اونجا. و حقیقتا خیلی خوش گذشت.

5. یه روز تو بیان =))) همون موقع که ده ساعت چت کردیم.

6. وقتی که وبلاگ یک نویسنده رو پیدا کردم.

7. روز هشتم بهمن.

8. وقتی که حالم بد بود اما بعدش برام کتابی که سفارش دادم رو آوردن.

9. و اون یکیش همین الان :)) وقتی فهمیدم اون قدرا هم که فکر می کردم امسال سال بدی نبود.

بهت قول میدم ادامه مطلب چیزی نیست :)