مامانمو می بینم که جز زحمت چیزی نداشتم براش . آبجیم که وقتی بغلش می کنم منو پرت می کنه اونور ولی روز تولدم برام کتاب می خره . پسر دایی کوچیکه که یک سالشه و وقتی ازش می پرسم :منو دوست داری ؟
میگه : نههه
دوستم نبات * که هروقت اسمش یادم میاد یه لبخند گنده می زنم . امیلی * که سه سال ازم بزرگتره اما از بچگی باهم دوست بودیم و دلم براش خیلی تنگ شده . کلاسای شاد که خیلی تو روح و روانم تاثیر گذاشته و باعت شادیم شده .کتاب ، نویسنده ها ، شخصیت ها و هرچیزی که به کتاب ربط داره .شعر های سهراب سپهری که عصرها می رم سراغشون . و در آخر اینجا یعنی بیان و شماها که داید این متن مزخرف رو می خونید یکی از دلخوشی های بزرگ زندگیم هستین :)) و خدا ! که منو لایغ این همه دلخوشی دونسته
* اسم مستعار !
+ چالش از : رادیو بلاگی ها
+ همه ی ما دلخوشی هایی داریم . پس همه مون هم باید بنویسیم !
چطور میتونی شاد و مدرسه رودوست داشته باشی؟
چه دل خوشی های قشنگی(:
متنت هم اصلا مزخرف نبود(: